مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

مهدی عظیمی میرآبادی

بسم الله الرحمن الرحیم(1)
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ (7)

آخرین نظرات
راست و دروغ رسانه ها

۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

توی رفلکس شیشۀ در، خودم را برانداز می­کنم و موهایم را که کمی ژولیده ­است نظمی می­دهم. در حالی که دوربین و کیف خبرنگاری­ روی دوشم آویزان است، دسته گل را توی دست­هایم جابجا می­کنم و قیافه­ ای شاد به خودم می­گیرم. شاسی زنگ را فشار می­دهم. صدای سوت بلبلی زنگ بلند می­شود. چند لحظه­ای می­گذرد و کسی در را باز نمی­کند.

- پس چرا دیر کرده؟

البته اگر بگویم کمی دلشوره نگرفتم، به همان اندازه دروغ گفتم. به هر حال من زودتر از «مریم» آمده­ام و این اولین بار است که مریم دیرتر از من به خانه می­ آید. در عوض حالا مریم است که می­تواند با تقدیم گل به من سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوید. ناچار کلید را توی قفل پیچی می­دهم و در با صدای کلیک باز می­شود. هم­زمان با باز شدن در، صدای زنگ تلفن هم اوج می­گیرد.

- خودش است!

می­دوم و با شتاب دسته گل را روی طاقچه کنار عکس «مریم» می­گذارم و  فوری گوشی تلفن را برمی­دارم. می­خواهم پیش­دستی کنم و  به او تبریک بگویم، اما صدای همکارم را می­شنوم که از دفتر روزنامه تماس گرفته است.

- الو … محسن! یه مأموریت فوریه. زود خودتو برسون میدون شهدا!!

- مأموریت؟! اینم امشب؟!! بابا شما دیگه کی هستین؟! حالا نمی­شد امشب یکی دیگه بره؟! آخه… امشب…

- می­دونم. ولی چاره ای نیست. بچه­ ها، همه مأموریت­ اند. هیچ­کس توی روزنامه نیست! کار، کارِ خودته!!

- آره…افسوس…آه

زهرخندی از عصبانیت روی دندان­هایم نقش می­بندد. با افسردگی و پژمردگی گوشی را می­کوبم! روی تلفن، و کیف و دوربینم را روی دوشم جا به جا می­کنم و راه می­افتم به سمت بیرون. ناگهان برق چشم­های مریم نطرم را به خودش جلب می­کند و با آن نگاه­ منتظرش انگار که از من می خواهد بیرون نروم و همان­جا منتظر بمانم تا شیفتش تمام شود، بیاید و به همدیگر اولین سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوییم. اما… چاره­ای نیست و بالاخره باید بروم. دسته­ گل را توی گلدان می­گذارم و یک لیوان آب پایش می­ریزم تا طراوت گلبرگ­های تک­ شاخۀ گل سرخی که می­دانم چقدر مریم دوستش دارد، حفظ شود. زرنگی می­کنم و روی یک کاغذ یاداشت برایش می نویسم «مبارکت باشه» تا وقتی از سرکار می آید بخواند و این من باشم که اول تبریک می­گوید.

* * *

- اَ…هَع. این ابوقراضه هم که روشن نمی شه…

درست است که من اول راهم و تازه زندگی تشکیل داده­ام. همین ژیان قراضه هم اگر هدیۀ عروسی پدر مریم نبود، معلوم نبود حالا حالاها می­شد پیه ماشین داشتن را به تنم بمالم یا نه! استارت زدن من و وای وای کردن ابوقراضه به هم وابسته­ است. انگار که دوست دارد من استارت بزنم و او فقط وای­ وای کند. این معطلی بی حکمت نبوده! بلکه مثل اینکه مصلحتی هم در کار بوده­ است. چیزی که در زیر نور ماه می­بینم، کلید این حکمت و مصلحت است! این دیگر خودش است. در سایه­ روشن خیابان مریم خرامان خرامان به سمت من می­آید. خدایی­ اش دلم برای دیدنش یک ذره شده! نمی دانم چرا امشب اینقدر علاقه دارم که هر چه زودتر ببینمش! هر لحظه که به من نزدیکتر می­شود، روسری سفیدش از زیر چادر بیشتر خودش را نشان می­دهد، مثل هاله­ ای صورت زیبایش را در بر می­گیرد.

- آره خودشه! ولی… چرا از اونطرف خیابون داره رد میشه؟ شاید!!… نمی دونم!!!

از ژیان با شتاب پیاده می­شوم تا خودم را به او برسانم و به عنوان نفر اول به او تبریک بگویم. وقتی به نزدیکش می­رسم. به دست­های خالی­ام نگاه می­کنم که دسته­ گل را جا گذاشته­است. با تمام عشق و محبتی که در خودم سراغ دارم یک لحظه معصومانه نگاهش می­کنم. وقتی می­بینم سرش را زیر انداخته است و تند تند قدم برمی­دارد، می­ ایستم، چشم­هایم را می­بندم و با صدای شاد اما لرزان کلماتی از دهانم بیرون می­پرد:

- مریم خانم مبارکه!! …

دارم در ذهنم دنبال کلمه­ ای دیگر می­گردم تا حسّم را کامل بیان کنم. ناگهان جواب ناخوشایند او مرا به خود می­آورد. چشمانم از تعجب بیرون زده­ است. سرم را که بلند می­کنم او را می­بینم که با ناراحتی…

- خجالت بکشین آقا!!

و آنقدر روی کلمۀ «آقا» تأکید می­کند که از آقا بودن خودم پشیمان می­شوم. عرق شرم تمام پهنای پیشانی­ ام را می­پوشاند و از این اشتباه سرم را زیر می اندازم. مثل یک موش آب­ کشیده، سوار ژیان می شوم  و از روی لج آنقدر استارت می زنم تا این لج­باز بالاخره روشن می شود و با چند تا شل وسفت کردن راه می­افتد.

* * *

پشت چراغ قرمز مانده­ ام. رادیوی ماشین روشن است و موسیقی غمناک پخش می­کند. عجب روزگاری است. امشب که من و مریم برای سالگرد ازدواجمان جشن گرفته­ ایم مثل اینکه همه می­خواهند عزا بگیرند! گوینده رادیو آهی می­کشد و به شنوندگان خود راجع به مصیبتی که اتفاق افتاده تسلیت می­گوید. با خودم می­گویم:

- چه خبر شده؟! یه امروز من دفتر روزنامه نرفتم­ ها!

معلوم می­شود امروز توی ناصرخسرو یک ماشینِ پر از مواد منفجره  همه جا را به خاک و خون کشیده­ است.

- خدا لعنتشون کنه!! معلوم نیس چی از جون این مردم میخوان!

چند تا از مسافرانی که در انتظار تاکسی هستند و گمان می­کنند من هم مسافرکشی می­کنم می­خواهند سوار شوند.

- مستقیم؟

- شهدا؟

- امام حسین؟

- نه من مسافرکش نیستم!!

خانمی سانتیمانتال در را باز می­کند و بی­اجازه! سوار می­شود.

- کجا خانوم؟

-  فوزیه می­خوره؟

قبل از این که بخواهم جواب بدهم، بوی تند ادکلنش بینی­ام را تحریک می کند و ناخودآگاه پشت سر هم چند تا عطسه­ می­کنم.

- نه خانوم! من مسافرکش نیستم!

- خاک بر سرت!

و در میان بهت و تعجــب من، با غرولند بیرون می رود و در ماشین را محکــم می­کوبد تا دقّ دلش را خالی کند. لجم را در آورده امّا بی­اعتنا، دست می­کنم توی جیبم و دستمال سفیدی را درمی­آورم تا صورتم را بعد از عطسه­ای که کرده­ام، پاک کنم. نگاهم به گلدوزی کنارۀ دستمال خیره می­شود: «م + م =  یک شاخه گل سرخ» صدای فکر کردنم را می­شنوم:

- میم به اضافۀ میم مساوی است با یک شاخه گل سرخ. آخرش نفهمیدم یعنی چی؟ ولش کن بالاخره می­فهمم!

این همان دستمالی است که مریم سر سفرۀ عقد وقتی پشت سر هم عطسه می­کردم هدیه­ ام کرد. من خیلی به بوی ادکلن حساسم. پارسال، شبی مثل همین امشب، سر سفرۀ عقد که چند تایی از خانم­ های آن­جوری هم توی مراسم عقد ما شرکت کرده بودند و نمی­دانم برای چه کسی خودشان را با هزار قلمِ رنگ و وارنگ آریش کرده­ بودند و لباس ژورنال­ ها و مانکن­ های خارجی را به رخ هم می­کشیدند و از ادکلن­های جور و واجوری که از آنور آب برایشان سوغاتی آورده بودند با آب و تاب تعریف می­کردند و اصلاً هم کاری به کار میزبان و مهمان و مراسم عقد و این چیزها نداشتند، من ناخودآگاه از بوی تند ادکلن­هایشان به عطسه افتاده­ بودم. در آن شرایط بود که مریم دلواپس من شد و به سرعت از توی کیفش همین دستمال سفید را بیرون آورد و همراه یک لبخند هدیه­ اش کرد به من. اما من که دلم نمی­آمد از آن استفاده کنم دستمال کاغذی برداشتم. اما مریم با نگاه  معصومانه­ اش از من می­خواست که از همین دستمال استفاده کنم.

- آقا سبزه دیگه! برو بابا!!

* * *

این مسیری است که هر روز صبح از آن می­گذرم و مریم را به بیمارستان شفا می­رسانم تا از بیماران پرستاری کند. عصرها هم خودش به خانه برمی­گردد. اما نمی­دانم امشب چرا اینقدر راه طولانی شده است. واقعاً خسته شده­ ام. برای اینکه خستگی را از فکر و ذهنم بیرون کنم، تصمیم می­گیرم، نواری داخل پخش صوت بگذارم و بشنوم. در داشبورد زهوار دررفتۀ ماشین را باز می­کنم…
… نگاهم روی نوارهای رنگ و رو رفته­ای که توی کمد چیده شده می­لغزد و به دنبال یک نوار خاصی می­گردد. آهان! یافتم! یکی از آن نوارهای کهنه و کثیف را بر می­دارم که یکی از خواننده­ های کوچه­ بازاری فراری توش خوانده­است. آنقدر این نوار کثیف است که انگار مدت­ها توی آشغالدانی بوده­ است. آن را توی ضبط صوت می­گذارم و شاسی را فشار می­دهم. صدای خواننده بلند می­شود که ناله­ کنان از فراق کشورش فریاد می­زند!! مریم خودش را برایم لوس می­کند و ادا در می­آورد که:

- خاموشش کن محسن­ جان! دارم از زجری که ایشون میکشن زجر میکشم…

هر وقت برای رفع خستگی این نوارها می­گذارم تا بشنوم، مریم با زبان بی­زبانی اعتراض می­کند. گاهی وقت­ها که حوصله­ام بیشتر است و سر به سرش می­گذارم، صدای ضبط­ صوت را زیاد می­کنم. اما مریم خیلی خونسرد و آرام جای آن را با یک نوار موسیقی سنتی عوض می­کند و سرش را تکان می­دهد:

- منافق، منافقه! لباسش فرقی نمی­کنه!

…صدای شجریان که در فضای ژیان پیچیده­است، مرا به خود می­آورد:

- آه که من دوش چه سان بوده­ ام … آه که تو دوش کجا بوده­ ای…

 

ترافیک سنگینی نزدیک میدان شهدا بوجود آمده است که تا چند صد متریِ اطراف میدان امکان هیچ حرکتی نیست. سعی می­کنم به زور ماشین را توی یکی از خیابان­های فرعی پارک می­کنم، دوربین و کیفم را برمی­دارم و به سرعت خودم را می­رسانم به جمعیتی که توی میدان و اطراف آن تجمع کرده­ اند. جمعیت غلغله کرده­ است. در میان فشردگی جمعیت، همۀ سرها به جلو کشیده می­شود تا صحنۀ اتفاقی که در نبش خیابان مجاهدین اسلام رخ داده، ببینند. یکی از جوان­هایی که خیلی علاقه دارد خودش را به جلوی جمعیت برساند و برای این کار همه را له می­کند و با فشار خودش را به جلو هل می­دهد به محض این­که مرا با کیف و دوربین خبرنگاری می­بیند و می­فهمد که خبرنگارم، هم راه را برایم باز می­کند و هم با داد و فریاد از دیگران می­خواهد که اجازه بدهند من خودم را به جلو برسانم. این خبرنگاری به درد یک همچه جاهایی نخورد، پس کی به درد می­خورد؟  بالاخره به هر جان­کندنی است می­رسم به صحنۀ اتفاق. هیچ خبری نیست. من نمیدانم این همه جمعیت برای چی اینجا جمع شده­ اند. من هم فوراً چند تا عکس می­گیرم تا بلکه کارم زود تمام بشود و برگردم به خانه! امشب ناسلامتی ما جشن سالگرد ازدواجمان را داریم! این هم اوضاع ماست. می­بینی؟!!

- آقا! دو نفر موتور سوار بودند…

- زدنش و فرار کردند…

من گیج شده­ام. این­ها چه می­گویند. اینجا چیزی نیست که ارتباطی با حرف­های آنان داشته باشد.

- مگه چی شده؟

- بهع!! آقا را باش!! پس این خونا چیه پاشیده به دیوار، خون رو نمی­بینی پهن شده روی زمین؟! ای بابا…

آره راست میگوید. تازه دارم می­فهمم که چه شده­است. ناگهان متوجه یک شاخۀ گل سرخ می­شوم که زیر دست و پا مانده و له شده­است. آن را برمی­دارم با نرمی گلیرگ­هایش را تمیز می­کنم و به دست یک دختر بچۀ هفت هشت ساله­ای می­دهم که حیران و خیره چشم روی خون­های روی دیوار قفل کرده­ است. بچه هوش و حواس ندارد. گل که به دستش می­خورد مثل برق­گرفته­ ها از جا می­پرد. وقتی نگاه مهربان مرا می­بیند به زور لبخندی می­زند و گل را از دست من می­گیرد.  با چشم های باز و حیران شاهد ماجرا است.

- پس مجروح کجاست؟!

چند نفری با همدیگر آدرس بیمارستان را می­دهند.

- بیمارستان شفا…

- قبل از اینکه آمبولانس بیاد مردم گذاشتنش عقب پیکان و بردنش…

- خیلی خون ازش رفته بود…

- همین دویست متر جلوتر…

جالب است. بیمارستان شفا، همان بیمارستانی است که مریم در آن کار می­کند. مثل این که دارد اوضاع خوب می­شود. حالا که اینطور شد، خدا کند مریم نرفته باشد و تا بعد از این که کارم تمام شد با همدیگر برویم.

* * *

چون محل بیمارستان نزدیک است. دیگر سوار ماشینی نمی­شوم. می­دوم و پس از چند دقیقه نفس­ زنان به بیمارستان می­رسم. سر در بیمارستان را دارند سیاه­پوش می­کنند. خدا لعنت کند این منافق­ ها را که دل همه را خون کرده­اند. یک تعداد زن و مرد و بچۀ بی­گناه را کشتن آن هم توی این اوضاع جنگ و دفاع! نمی­دانـم چه بگویـم. فقط دلــم می­سوزد. همین!! بالاخره با فشار و تقلّا از لابلای مردمی که گویا برای اهدای خون صف کشیده­اند می­گذرم و وارد اورژانس بیمارستان می­شوم. چه اوضاعی است. همه جا پر از زن و بچه­ هایی است توی بمب­گذاری امروز زخمی شده­ اند. یکی دستش بسته­ است، دیگری پایش گچ گرفته، و آن یکی سرش باندپیچی شده­ است…

- همۀ بیمارستان­ها پر از زخمیه!

… امّا قرار است من راجع به فردی که در میدان شهدا ترور شده، گزارش تهیه کنم. بنابراین در این شلوغی بالاخره پرستار کشیک را پیدا می­کنم و از او می­پرسم:

- من خبرنگارم! یه نفر توی میدون شهدا تیر خورده! کجاست؟

پرستار کشیک ظاهراً مرا می­شناسد. نگاه عمیق و معناداری به چهره­ ام می­اندازد و بدون اینکه حرف دیگری بزند و به بخش جراحی راهنمایی­ ام می­کند. نمی­دانم این نگاه معنادارش چه معنی­ای داشت. شاید از اینکه شنید خبرنگارم، دلش سوخته برای ما خبرنگارها که تا این وقت شب باید زحمت بکشیم و حتی نتوانیم یک سالگرد ازدواج ساده هم با همسرمان برگزار کنیم.
به بخش جراحی وارد می­شوم. خانم پرستار بخش اتفاقاً یکی از همکاران صمیمی مریم است. او همیشه بعد از او کشیک می­دهد. او تا مرا می­بیند دستپاچه می­شود و به عجله سلامی می­کند. لبخند ساختگی او نمی­تواند حال وخیمش را انکار کند. صورتش پر از اشک است و در حالی که هق­ هق می­گرید، با من احوالپرسی می­کند.
ای وای اینجا چه خبر است؟ مثل این­که بمب­گذاری امروز خیلی وحشتناک بوده که همه را متأثر کرده­است. ولی بالاخره پرستار باید کمی صبورتر از بقیه باشد. ولی نمی­فهمم! آن نگاهِ معنادار، این گریه و زاری… آخر چه معنی­ای می­دهد. آن هم امشب!! از این که مریم اینجا نیست دلم بیشتر به شور می­افتد. حالا او با یک دسته گل منتظر من است تا بروم خانه! و زودتر از من تبریک سالگرد ازدواجمان را بگوید. آن وقت من باید اینجا ویلان و دربدر باشم. آخر اینم شدکار؟
البته مریم خیلی از کار من خوشش می­آید و می­گوید آدم را با واقعیات زندگی آشنا می­کند. شاید هم این حرف­ها را برای راضی شدن دل من می­زند امّا من که غیر از غم و غصّه و علّافی چیز دیگری از این کار ندیده­ ام. هنوز پرستار اشک می­ریزد. با حیرت و تعجب رو می­کنم به پرستار و در حالی که کم­کم عصبانی می­شوم، می­پرسم:

- خانم پرستار! می شه لطفاً به من بگین آن مجروحی که توی میدون شهدا تیرخورده، کجاست؟

او در حالی که سعی می­کند خودش را کنترل کند. با انگشت سبابه حیاط را نشانم می­دهد. دیگر عصبانی شده­ام. با عصبانیت داد می­زنم:

- میگم مجروحه! تیرخورده!! توی حیاط چکار می­کنه؟!!!

پرستار عکس­ العملی نشان نمی­دهد و نمی دانم چرا از داد زدن من ناراحت نمی­شود که مثلا مثل بقیه چشمانش را از حدقه بیرون بیاورد و صدایش را از صدای من بلندتر کند و بگوید:«آقا ساکت باشین! اینجا بیمارستانه!! بفرمایید بیرون!!!» او همانطور که با انگشتش به حیاط اشاره کرده، خیلی آرام پاسخ می­دهد:

- توی … سردخونه است.

اسم سردخانه که می­آید یخ می­زنم. همیشه از اسم سردخانه به دلشوره می­افتم. این بار هم ناگهان احساس می­کنم از نوک انگشت­های دستم هوای سرد قل می­خورد بیرون امّا توی دلم آتش می­گیرد. نه برای خودم بلکه برای آن بیچاره­ای که هدف ترور کور یک مشت کور از خدا بی­ خبر شده­است. پس او هم شهید شد. جالب این است که قبلا هر گاه برای کسب خبر و عکاسی می­آمدم اینجا، و طرف شهید یا فوت شده بود، هیچوقت اجازه نمی­دادند به سردخانه داخل بشوم؛ ولی این دفعه نمی­دانم چرا همه چیز یک جور دیگر است…
آرام­ آرام مثل اینکه به آرامگاه شهید گمنام می­روم، به طرف سردخانه قدم بر می­دارم. نمی­دانم چقدر زمان طول می­کشد تا بوی خون و کافور به مشامم می­خورد و متوجه می­شوم که در داخل سردخانه هستم. اینجا عجب جایی است هر چه می­گذرد فضا برایم متفاوت می­شود… حالا انگار به این بیمارستان علاقمندم. حس می­کنم اینجا خانۀ من است. مسئول سردخانه که پیرمردی دوست­ داشتنی است و هیچ­ وقت نگاه به صورت مراجعین نمی­کند در حالی که سرش را زیر انداخته­ است، مرا راهنمایی می­کند. به طرف برانکاردهایی که رویشان پارچه­ های سفیدی کشیده­ اند می­رویم. روی هر کدام از برانکاردها یک نفر با آرامشی وصف­ ناشدنی به خواب ابدی رفته­است. امّا، پارچه­ ای که روی یکی از آن­ها کشیده­ اند، سفید نیست. اتفاقاًً مسئول سردخانه هم مرا پیش همان برانکارد می­برد و او را به من نشان می­دهد. به آرامی به برانکارد نزدیک می­شوم. دوربینم را آماده می­کنم تا از او عکس بگیرم. چشمم به چشمی دوربین می­چسبانم و از پشت آن دست مسئول سردخانه را می بینم که به سمت او نزدیک می­شود. پارچه سیاه را، نه! چادر سیاه را از روی صورت او کنار می­زند…آخ… روسری سفیدش مثل هاله ای صورت زیبایش را احاطه کرده­است…

سال ها از روزی که پدر «مرد» به او گفته بود: «هر کسی خفت و عزت خودش را خودش رقم می­ زند»، می­ گذشت؛ و آن روز «مرد» بعد از آن که به پست و مقامی رسیده­، خیلی خوشحال بود از اینکه معنی حرف پدرش را فهمیده­ است. حالا خودش هم به فرزندش نصیحت می­ کرد که «تصمیم­ گیرندۀ تمامیِ اقداماتِ هرکسی، خود اوست جز در چند مورد استثناء مثل تولد و مرگ». البته به همین خاطر هم بود که وقتی فرزندش به او اصرار می­ کرد برای استراحت چند روزی به زادگاهشان مسافرت کنند، قبول نمی­ کرد و به قول خودش «تصمیم نمی­ گرفت» و از این حرف­ها

مرد که بادی به غبغب انداخته بود می­ خواست به نصیحتش ادامه دهد که به او خبر دادند باید سریعاً برای جلسه­ ای به محل کار برود. مرد از تصمیم خود منصرف شد و خود را به سرعت رسانید اما چون طرف مذاکره نمی­ توانست بیاید، جلسه ملغی شد. بنابراین مرد ناخواسته لختی درنگ کرد و لحظه­ ای بعد با تبسمی پیروزمندانه تصمیم گرفت تا از وقت بیشترین استفاده را ببرد. یادش آمد که ماشین مرد درست از زمانی که مرد روی صندلی مدیریت نشَست، شُسته نشده­ بود. آن وقت تصمیم گرفت و آن را به کارواش برد و از کارگر هم خواست تا ماشینش را خوب بشوید. هنگامی که کارگر با نگاهش به مرد فهماند «کار ویژه»، «انعام ویژه!» می­ خواهد، مرد با نگاهش به او جواب مثبت داد و کارگر ماشین را خیلی خوب تمیز کرد. شاید این برای اولین بار بود که مرد از تمیزی ماشینش لذت می­ برد و شاید هم برای اولیــن بار بود که انعــام خوبی برای آن می­ پرداخت. مرد از تصمیمی که گرفته بود خوشحال بود که ناگهان دلش هری ریخت پایین! آن هم وقتی که تلفن همراهش به صدا درآمد، همسـرش در آن سوی خط از او می­ خواست، زودتر به خانه برود

مرد به خانه رسید. فضای خانه غریب بود. در گوشۀ چشم همسرش قطرۀ اشکی پیدا بود، امّا در نگاه فرزندش دوگانه­ ای از شادی و غم جا خوش کرده­ بود. مرد ساک مسافرتشان را که آماده دید، فهمید باید اتفاقی افتاده باشد. بالاخره معلوم شد عمویشان فوت کرده و باید خود را به تشییع جنازه برسانند. مرد که تصمیم نداشت به زادگاه برود و می دانست با مسافرت، تمام برنامه­ ریزی­ هایش به هم می­ ریزد ـ اما ـ مقاومتی نکرد و همگی به سرعت برای رفتن آماده شدند.

آخرِ شب به زادگاه رسیدند. همه آمده­ بودند جز خواهرِ مرد که در بیمارستان بستری شده، چون نتوانسته بود کودکش را به دنیا بیاورد. بنابراین مرد تصمیم گرفت تا به عیادت خواهرش برود، ولی دیروقت بود و ناچار شد تا صبح صبر کند. صبح که شد باز هم موفق به عیادت خواهرش نشد چون نمی­ توانست در مراسم عمویش شرکت نکند. ماند تا بعد از ناهار برود. ناهار را که خوردند، پدرِ مرد از او خواست تا کمی بخوابد و خستگی راه را به در کند. مرد با این که خودش «مرد» بود  اما همیشه به حرف پدرش گوش می­ کرد. این بار هم پذیرفت و خوابید. مرد خیلی خسته بود و وقتی از خواب بیدار شد دیگر هوا تاریک شده­ بود. اما مـرد تصمیم گرفتـه­ بود و باید تصمیـم خود را عملی می­ کرد و می­ رفت. همسر و فرزندش (که البته در آن وقت خیلی هم مایل به همراهی نبودند) را سوار کرد و با ماشین بسیار تمیزش به سمت بیمارستان راه افتاد.

هوا کاملاً تاریک شده­ بود و جاده را فقط نور چراغ ماشین­ ها روشن می­ کرد. مرد به جاده زل زده­ بود و به سرعت می­ راند تا زودتر به بیمارستان شهر برسد، خواهرش را عیادت کند و به زادگاه برگردد. همسر و فرزندش هم هیچ نمی­ گفتند. سکوت بر فضای ماشین حاکم بود و مرد برای آن که فضا را تغییر دهد تصمیم گرفت رادیو را روشن کند. ناگهان در مقابلش موتورسواری را دید که در لاینِ سرعتِ جاده با چراغ خاموش به آرامی می­ رفت مرد این بار دیگر نتوانست تصمیم بگیرد که با موتورسوار تصادف نکند لحظاتی بعد فرزندش منتظر مانده بود تا مرد که قطعاً مجبور شده، او را به خدا بسپارد. مرد نگاه گریانش را به چهرۀ خون­ آلود فرزندش انداخت و فکر کرد که هیچیک از تصمیماتش

 بابایی من!

مامانی با آقاجون و عزیزجون چند روزه خیلی خوشحالن. هی اینور و اونور می­پرن. آقاجون میاد پیشونی منو میبوسه و میگه:

- آ قربون نوه عزیزم برم. چقدر بزرگ شده! ماشاالله حالا دیگه یک ساله شه.

عزیزجون سرش داد میکشه:

- محمودآقا با اون سبیلات! صورت بچه مو زخم کردی!

مامانی میگه:

- حامدم...

عزیزجون میپره وسط حرفش.

- همچی میگه حامدم، انگار فقط خودش پسر داره...

مامانی قیافه حق بجانب به خودش میگیره.

- هر پسری که پسر نمیشه. البته کی میشه پسر شما؟

و صورتش از خنده گل میندازه. عزیزجون صورت مامانی رو میبوسه و نازش میکنه.

- پسر من فقط یک همتا داره، اونم تویی عروس گلم!

من هم میخوام خودمو بیارم وسط حرفشون:

- مّامّا... مّامّا...

همه صورتشون را به طرف من می­چرخونن. مامانی ذوق می­کنه.

- جون مامانی!

- مّامّا... مّامّا...

- گشنه ته؟

- مّامّا... مّامّا...

- الهی فدات بشم...

مامانی منو بغل می­کنه و من شروع می­کنم به شیرخوردن. با گوش­هام می­شنوم که آقاجون آهی می­کشه و می­گه:

- نمی دونم مهدی خودشو می رسونه یا نه؟

و صدای عزیزجون که او هم آهی می کشه:

- خدا کنه بیاد!

بعد مامانی اونا رو آروم می کنه:

-    پریروز که بهش زنگ زدم گفت حتماً میام.

-    خدا کنه...

اینو عزیزجون گفت که دستاشو بالا برده بود و دعا می کرد. بعد آقاجون جلوی قاب عکس آقامهدی می­ایستد و زل میزنه تو چشمای آقامهدی. دلم برای آقاجون می­سوزه. اشک تو چشماش جمع شده و می­خواد گریه کنه. اما نمی­دونم چرا مثل من شیون نمی­زنه و صورتشو قایم می­کنه که اشکاش پیدا نباشه. من هم دلم می­خواد گریه کنم. کمی لب برمی­چینم و یک دفعه می­زنم زیر گریه. مامانی فکر می کنه چیزی­ام شده.

-    وای خدا مرگم بده. چی شد؟

از این حرف بیشتر غصّه­ام می­گیره. من هم صدای گریه­امو بلندتر می کنم. عزیزجون می­پره منو از دست مامانی می­قاپه و شروع می کنه لباس هام را گشتن.

-    ببینم تو لباسش جک جونوری نرفته باشه!

خنده ام می گیره اما دیگه نمی شه، باید گریه کنم. من هم ادامه می دم. آقا جون اومد منو از دست عزیز جون می گیره و قهقه ای می زنه و با خنده می گه :

-    من می دونم این حامد فضوله چی می گه...

بعد منو می بره پیش قاب عکس آقا مهدی.

-    این زبون بسته هم دلش برای این بنده خدا تنگ شده.

آقا مهدی توی عکش توی چشای من نگاه می کنه لبخند می زنه. بهم می گه:

-    بیا خوشگل من! بیا عزیز دلم! بیا جونم...

خودمو به سمت عکس آقا مهدی می کشونم. می خوام عینکشو بردارم. اما نمی شه.

-    مّامّا... مّامّا...

مامانی از او ور اتاق خودشو به من می رسونه و منو از بغل آقا جون می گیره.

-    جون مامانی...

مامانی فکر می کنه که من اونو صدا زده ام اما من می خوام با آقا مهدی حرف بزنم. البتّه آقا مهدی هم همینجوری تو عکس نشسته و فقط لبخند می زنه. به مامانی می گم که من با او کاری ندارم. منظور من آقا مهدیه.

- مّامّا... مّامّا...

- بگو مامانی... چی می خوای قربونت برم...

خودمو اینقدر به سمت عکس می کشونم که یک لحظه مامانی فکر می کنه می خوام بیفتم.

-    اِه... مامانی چیکار می کنی؟

من گریه ام می گیره ودوباره صدای گریه­ام بلند می شه. آقا جون که داره کاغذ کشی های جشن تولد منو را به دیوار اتاق می چسبونه زیر لب غر می زنه که :

-    به اسب پادشاه گفتن یابو!

من که نمی فهمم چی می گه ولی عزیزجون و مامانی می خندند آقا جون بالاخره مشکلو حل می کنه.

-    ببرش پیش عکس...

و من از خوشحالی ذوق می کنم.

- دیدی گفتم...

مامانی منو می بره پیش عکس. دو باره من با آقا مهدی حرف می زنم و او فقط لبخند می زنه.

-    مّامّا... مّامّا...

-    مّامّا نه بابا!

-    مّامّا... مّامّا...

-    نه عزیز دلم اون بابائه!

-    مّامّا... مّامّا...

آقا جون دو باره گره رو باز می کنه:

-    اون که "بابا" نمی فهمه چیه ! آره آقا جون بگو مّامّا!

عزیز جون اعتراض می کنه.

-    وا ! محمودآقا این حرفا چیه که می زنی؟؟

-    آخه اون کی بابا شو دیده که بخواد بشناستش؟

دو باره دلم می گیره و می خواد گریه کنه. آقا مهدی هر وقت این جا باشه آنقدر با من بازی می کنه که قند تو دلم آب می شه. اما وقتی نمی دونم کجا میره دل من هم از غصّه پر می شه. مامانی دوست داره که من به آقا مهدی بگم بابا. ولی...

-    بیا عزیز بابا! بیا خوشگل بابا!...

آقا مهدی توی عکس دو باره به من می خنده و با چشماش منو به طرف خودش می خونه. من خودمو به طرفش پرتاپ می کنم. می خوام به زمین بیفتم که مامانی منو تو هوا می گیره. صدای زنگ در خونه، همه رو میخکوب می کنه. مامانی و عزیزجون و آقاجون هر سه تایی خودشون را به در خانه می رسونند. من هم که بغل مامانی هستم. وقتی در را باز می کنند. آقا مهدی رو می بینم که می خنده و دستاشو باز می کنه و زیر لب چند تا سلام می کنه اما به طرف من می یاد و منو تو بغلش می کشه و فشار می ده. استخوانهام درد می گیره ولی دوست دارم که آقا مهدی منو فشار بده. همینطور که منو می بوسه می بینم که صداش بغض گرفته و پشت سر هم می گه:

-    حامد گلم بابا... دلم برات تنگ شده بود... بابا جون... بابا...

فهمیدم مامانی درست می گه. آقا مهدی بابایی منه.

تماس با تلفن

این دختر چقدر تب دارد. دارد در آتش می­سوزد. نمیدانم محمودآقا به کجا رسید.

- آخ ناله نکن عزیز دلم! الهی بمیرم برات...

- این شماره هم که همین جور مشغوله. مثل اینکه سرشون حسابی شلوغه.

مونس، عزیز دل من در بسترش خوابیده و از درد ناله می­کند و در همین اوضاع و احوال که به شدت به او محتاج است، جایش خالی است. این تلفن هم عوض اینکه مشکل مردم را حل کند خودش قوز بالا قوز شده­است.

- حالا چر اینقدر مشغوله؟ هیچوقت اینجوری نبوده!

- احتمالا یه خبرایی هست.

- خدا به خیر بگذرونه!

- انشاالله...

صدای زنگ خانه به صدا در می­آید. محمودآقا کلافه گوشی را می­گذارد و برای باز کردن در بیرون می­رود. مونس هم همین­طور مثل مارگزیده به خودش می­پیچد. بیچاره از بس لبهایش گاز گرفته، خون از زیر دندانهایش بیرون زده­است. محمودآقا در خانه را باز کرده و به همراه سیدعلی همسایه داخل شده­اند. هر دو پشت در ایستاده­اند.

- یا الله!!

- یه دقه صبر کنین!

با سرعت بر می­خیزم و لباس­های مونس را که به تنش زار می­زند، درست می­کنم و چادر نماز سفیدش را روی سرش می­کشم. آماده­اش که می­کنم، محمودآقا را صدا می­زنم.

-    بفرمایید داخل!

سیدعلی داخل نمی­آید. محمودآقا خودش را به درون اتاق می­کشاند و به کمک من زیر بغل­های مونس را می­گیرد و بلندش می­کنیم تا سر پا بایستد. یک کمی مونس­جان چاق­تر هم شدهاست. من و محمودآقا هم که دیگه داریم پیر می­شویم و زهوارمان در رفته­است. به هر صورتی هست مونس را به تاکسی سیدعلی می­رسانیم و به سختی روی صندلی عقب می­نشانیمش، خودم هم کنارش می­نشینم. سیدعلی و محمودآقا هم سوار می­شوند. صورت مونس مثل زمین باران خورده شبهای تابستان خیس عرق شده و من یک ریز دارم خشکش می­کنم. سیدعلی می­خواهد سوئیچ را بچرخاند که صدای زنگ تلفن از داخل خانه بلند می­شود. مونس که تا حالا نای تکان خوردن نداشت، ناگهان از جا می­پرد و به سمت بیرون خیز برمی­دارد. او را می­گیرم و بهش یادآوری می­کنم که نباید خودش را اذیت کند. مونس به محمودآقا نگاه می­کند که زودتر از مونس خودش را از ماشین بیرون کشیده و دارد به سرعت به در خانه نزدیک می­شود. دقیقاً صدای قلب مونس را می­شنوم که با صدای گام­های پیرمرد هماهنگ شده­است. مونس چشم­هایش را می­بندد و قدم­های محمودآقا را می­شمارد، تا کی به تلفن برسد و گوشی را بردارد.

- دخترم! حالا اینقدر خودتو اذیت نکن. شاید او نباشه!

اما دل است دیگر. دل که به این حرف­ها کاری ندارد. صدای پای محمودآقا نزدیک می­شود که هر چند از پیری او حکایت دارد، اما نشان می­دهد که با اشتیاق به سمت ما می­دود تا خبری به ما برساند. پیش از اینکه محمودآقا برسد، مونس از ماشین پیاده شده و برای رفتن به داخل خانه راه افتاده­است.

- مونس خانم برو! رفتن صداش کنن.

مونس که منتظر حرف محمودآقا نمانده، تندتر راه می­رود و من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد نمی­دانم چگونه خودم را به او می­رسانم. می­بینم گوشی را به گوشش چسبانده و با اشتیاقی وصف­ناشدنی دل به آن سوی خط سپرده است.

- خودشه؟!!!

- نه! رفتن صداش کنن.

- خوب، الحمدلله که تماس برقرار شد.

اشک را می­بینم که در گوشه چشم مونس از خوشحالی برق می­زند.

- الو الو...

- نکنه قطع شد؟!

- نه نه یه لحظه، فکر کردم اومدش.

- پیر شی الهی، مادر! ببین همه را چطور کلافه کرده؟

محمودآقا همین­طور سر پا کنار در ایستاده است و به عروس گلش نگاه می­کند و مونس همچنان منتظر او است تا بیاید و دلش را به او بسپارد. ناگهان مونس را می­بینم که رنگ صورتش عوض می­شود. می­شود عین گچ سفید!! خدایا چه شده است؟!!! محمودآقا مثل برق به درون اتاق می­پرد. من سر مونس را در بغل می­گیرم و محمودآقا گوشیِ رها شده در کف اتاق را، به سرعت بر می­دارد. چه اتفاقی افتاده است؟! این فراق و دوری قرار است به کجا بینجامد؟ از ازدواج این دختر و پسر الآن چندین ماه است که می­گذرد، ولی در این چند ماه مونس فقط چند روز توانسته است، همسرش را ببیند. در واقع این مهم­ترین زمانی است که مرد باید در کنار همسرش باشد. اما مهدی حالا هم غایب است. خوب اگر مهدی همسرش را دوست نداشت باز می­شد یک چیزی گفت، اما او که خودش از مونس شیفته و واله­تر است. وقتی اسم مونس پیش مهدی می­آید که گل از گل او شکفته می­شود و هر قدر هم بخواهد این عشق و علاقه را مخفی کند گونه­های سرخ شده­اش او را لو می­دهد. هیچ کس نیست که نداند او دلداده مونس است. مونس در وقت عقد ازدواج و خطبه خواندن آنقدر عجله کرد که بعضی­ها برایش حرف درآوردند که این دختر چقدر هول است. آنها گمان نمی­کردند مهدی حتی سر همان سفره عقد هم دوام نیاورد و پیش از پایان مراسم عقد برای کار دیگران خوشی و لذت خود را رها کند. به هر حال هم دلم برای مونس می­سوزد که مجبور است دوران آغاز زندگی مشترک را تنها بگذراند و هم برای مهدی که در این سالهای جوانی که هرکس بدنبال همسری می­گردد تا دمی در کنار او آرامش بگیرد، خودش را مجبور کرده است که دور از خانه و خانواده بسر ببرد. به هر حال امیدوارم هر چه زودتر این فراق به وصلت منتهی شود.

محمودآقا گوشی را محکم به گوشش چسبانده و با ناراحتی با کسی که آن سوی خط است، زمزمه میکند:

- ترا بخدا پیداش کنین! این بنده خدا اگه صدای اونو نشنوه از پا در میاد.

- الو الو...

من باز گمان میکنم که ارتباط قطع شد. اما نه...

- الو الو حاج محمودآقا یه دقه صبر کنین مث اینکه پیداش شد!

چند لحظه ای میگذرد که محمودآقا رنگ رخساره اش باز می­شود.

- باباجون! الهی قربونت برم! پس تو کجایی؟ این دختر داغون شد!!

- سلام بابا! حال مونس چطوره؟

- مونس خوبه. الآن داریم میبریمش زایشگاه. انشاءالله یه پسر کاکل زری برات بیاره.

- حال خودش چطوره؟ مامان چطوره؟ شما خوبین؟

مونس که کمی حالش سر جا آمده، برای گرفتن گوشی لحظه شماری می­کند.

- بیا بیا با خودش صحبت کن!

مونس نمی­داند چگونه خود را به گوشی برساند. من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد با سرعت برمی­خیزم و زیر بغلهایش حمایل می­شوم. گوشی کنار گوشهای مونس آرام می­گیرد.

- مهدی...

مونس دوباره غش می­کند. ای خدا این چه اوضاعی است دیگر؟!!

- الو... الو... مونس! مهربون! چی شد؟! چرا جواب نمیدی؟

آبی به صورت مونس می­پاشم. مونس چشم هایش را باز می­کند. گوشی را به او نزدیک می­کنم و او آرامتر از پیش با عزیز دلش حرف می­زند.

- می­خوای بری بیمارستان؟

صورت مونس از خجالت سرخ می­شود.

- آره

- بخدا دلم پیش شماست، اما نمی­تونم اینجارو ول کنم. صدام از پریشب تا حالا یه بند داره اینجا رو با هرچی دستش برسه میکوبه. من از اینجا برات دعا میکنم تا هم خودت سالم باشی، هم اون بچه.

- اوهوم.

- ترا خدا منو ببخش. اگه ول کنم بیام نمی­دونم چی میشه.

-

- مونس! مونس! باهام قهری؟

- نه...

- پس چرا حرف نمیزنی؟

- مهدی ترا جون بچه مون زود بیا! دلم برات یه ذره شده.

- حتما! این جانور اگه بذاره زود میام.

- کدوم جانور؟!

- همین صدام دیگه...

- اوهوم...آآآآآخ

شاه داماد

صدای زنگ همچنان می­آید. چرا هیچکس در را باز نمی­کند. از بس زنها شلوغ می­کنند که صدا به صدا نمی­رسد. کاش لااقل یک نفر می­رفت در را باز می­کرد. نمی­دانم ساعت چند است، ولی می­دانم که خیلی دیر شده و مهدی هنوز نیامده. زیر این قفس توری دارم خفه می­شوم. نمی­دانم این زنهایی که آمده­اند و اینقدر به خودشان رسیده­اند و هفت قلم آرایش، اصلا فکر کرده­اند که ممکن است کسی از این کارشان خوشش نیاید. اووف! نمی­توان نفس کشید. کاش یک نفر پنجره را باز می­کرد. خوشبختانه مثل اینکه آن دختر بجه صدای دعای مرا شنید و می­خواهد پنجره را باز کند. ببین چطور پایش را گذاشته روی زانوی مادرش و بالا می­رود؟ مادرش هم اصلا حواسش نیست و دارد با زن کناری­اش پچ­پچ می­کند. دخترک دستش را می­کشد تا به دستگیره برسد. خوشبختانه هم دستش می­رسد و پنجره را باز می­کند. پنجره که باز می­شود صدای زنگ در واضح تر شنیده می­شود، ولی باز هم صدای نوار ترانه بیشتر می­آید. بالأخره یکی از زنها صدای زنگ را میشنود.

-    بابا، یکی بره اون درو باز کنه!!

-    راستی! آقا مهدی چرا اینقدر دیر کرده؟

-    ای وای! از مردها هیچکس نیست بره درو باز کنه؟

-    خوب توی مردها هم مثل ما شلوغه دیگه. صدا به صدا نمی­رسه.

-    بالأخره

فقط جر و بحث می­کنند. خوب یک نفر در را باز کند دیگر! شاید اصلا خود مهدی باشد که یک ساعتی است پشت در مانده و در می­زند. دلم می­خواهد کاش می­توانستم داد بزنم که:

-    ای بابا! به جای این همه حرفای الکی، لااقل یک کار مفید انجام بدین!!

ولی با خودم می­گویم. زشت است، بالاخره مردم مهمان ما هستند. همان دختربچۀ زرنگ به سمت در می­دود و به زور خودش را بالا می­کشد وآن را باز می­کند. مهدی که سرش را زیر انداخته از لای در پیدا می­شود. زبان بسته آنقدر خجالتی است که حتی خجالت می­کشد سر سفره عقد خودش بیاید. صدای زنها یک لحظه قطع میشود و همه به سوی در نگاه میکنند. آخ هی چه آرامشی! اما این آرامش بیشتر از چند لحظه دوام نمی­آورد و آنهایی که تا حالا به خودشان مشغول بودند و صدای بمب هم از جا تکانشان نمی­داد یکسره با اعتراض از دختر بچه می­خواهند که جلوی در را نگیرد و بگذارد آقا مهدی به داخل بیاید. محمودآقا پدر مهدی از طرف مردها به سمت در می­رود و با احترام او را مؤاخذه می­کند که چرا دیر کرده­است. مهدی با خجالت معذرت می­خواهد و پدر صورتش را می­بوسد و دستش را می­گیرد و به سمت ما می­آوردش.

-    برای سلامتی شاه داماد صلوات

-    اللهم صل علی محمد و آل محمد

-  دیگه اسم شاه رو نیارین! بگین برای سلامتی آقاداماد صلوات!

زنها با خنده و تبسم صلواتی می­فرستند و خودشان به خاطر اینکه مهدی با آن قد رشیدش دارد وارد می­شود، جمع و جور می­کنند و چند تایی از زنها هم با شوخی و متلک دیر آمدن مهدی را به وی متذکر می­شوند. صورت و گونه­های مردانۀ مهدی مثل لبو سرخ شده، حالا نمی­دانم از این حرف­ها خجالت می­کشد یا از این که باید بیاید سر سفره عقد با من بنشیند.

ناگهان یکی از زن­ها که نزدیک من نشسته چیزی می­گوید که دلم می­خواهد بلند شوم و دو دستی بر سرش بکوبم.

-    آخی بیچاره! چرا اینجوری اومده؟

نگاه می­کنم تا ببینم مهدی قیافه­اش چه مشکلی دارد که زن این حرف را می­زند. اصلا هیچ مشکلی ندارد. سرو وضعش که خیلی مرتب است. موهایش را هم که تازه هم کوتاه کرده هم قشنگ شانه کرده است. لباس­هایش هم تازۀ تازه است و همین امروز صبح از تدارکات گرفته­است. خودم هم اندازۀ تنش کرده­ام و با اینکه خیلی سخت اتو می­خورد، آن را اتو کشیدم. عمه­جان امروز صبح خودش آمد و با هزار قربان­صدقه گفت که می­خواهد عروسش! (یعنی من!) لباس پسرش (یعنی داماد) را آماده کند. من هم که از خوشحالی توی پوست خودم نمی­گنجیدم، این کار را کردم. امّا نمیدانم این زن چرا این حرف را می­زند.

-    آخه آدم با لباس فرم سپاه هم میاد سر سفره عقد بشینه؟!

مگر چه اشکالی دارد؟ البته درست است که رسم نیست، ولی کار بدی هم نیست. در واقع مهدی با من شرط کرده است که وقتی لباس سپاه را کنار می­گذارد که یا جنگ تمام شود یا اینکه به شهادت برسد. الحمدلله که هنوز شهید نشده، جنگ هم که ادامه دارد. من هم که با شرط او موافقت کرده­ام. پس این زن چه می­گوید. دیگران در جواب او می­غرند و او ساکت می­شود.

بالأخره مهدی با سلام و صلوات می­آید و سر سفره می­نشید. زیر لبی به او غر می­زنم:

-    چرا اینقدر دیر؟

او که دست و پایش را گم کرده­است می­خواهد برای جواب دادن به من خودش را تکانی بدهد و صدایش را صاف کند که ناگهان آب دهانش می­پرد بیخ گلویش و سر به سرفه برمی­دارد. من می­ترسم و از سوالی که کرده­ام پشیمان می­شوم. عمه­جان نمی­دانم چه جور خودش را با لیوان آبی سراسیمه به مهدی می­رساند و آّب را به او می­دهد. مهدی با دست­های لرزانش لیوان را می­گیرد اما از دستپاچگی و تکان­هایی که با سرفه می­خورد، به جای اینکه آب را بنوشد، همه­اش را روی لباسش می­ریزد. صدای خنده و جیغ زن­ها اتاق را بر می­دارد و هر کسی متلکی می­گوید. مهدی سرش را زیر انداخته­است.

-    خیلی خوب زنها! آروم باشید آقا میخوان خطبه عقدو بخونن.

حاج­آقا محمدی خواندن خطبه را شروع می­کند. یادم نمی­آید که در مراسم عقد دخترهای دیگر اینقدر خواندن خطبه طول بکشد!! اما خطبۀ امروز چقدر طولانی است. از این همه کش آمدن خطبه خسته شده­ام، تازه دخترهای دم بخت هم چند بار دم گوشم گفته­اند که

- یک وقت دفعه اوّل و دوم جواب ندی­ها. دوماد لوس میشه!!

من کلافه شده­ام، اما مجبورم سکوت کنم.

- وکیلم؟

- عروس رفته گل بچینه!

طاقتم دیگر طاق شده است.

- برای بار دوم میپرسم: مونس خانم معصومی! وکیلم؟

 من قبل از اینکه دخترها چیزی بگویند و مرا دوباره برای چیدن گل به باغ بفرستند با شتاب می­پرم وسط حرف حاج­آقا و جواب میدهم.

-    بله البته با اجازه بزرگترا!

همه اول شوکه می­شوند و سکوت همه جا را فرا می­گیرد. اما چند لحظه بعد می­زنند زیر خنده و بعد صدای کل کشیدن زن­ها سقف اتاق را از جا در می­آورد. وسط این سر و صداها، صدایی به گوش می­رسد. این صدای خش­خشی که دارد چیزی هم می­گوید:

-    مهدی! مهدی! امیر

بی سیم است. امیر معاون مهدی در سپاه است که با او کار دارد. مهدی سعی می­کند در آن اوضاع یک جوری صدای بی­سیم را خفه کند، اما بی سیم دست­بردار نیست. بالاخره در میان شلوغی و هلهله زنها مهدی بی سیم را در می­آورد و به آن جواب می­دهد.

-    مهدی به گوشم!

-    سریع خودتون برسونید سپاه.

-    چی شده؟!

-    منافقین

-    خوب !

-    منافقین یک مینی بوس پر از بچه های مدرسه­ای را...

-    چی؟!

مهدی خجالتی ناگهان سر پا بلند می­شود. همه تعجب می­کنند که این آقامهدی با آن آقامهدی خجالتی کلی توفیر دارد. مهدی نگاهی محجوب به جمعیت می­اندازد.

-    حاج آقا! مشکلی پیش اومده! من با عرض معذرت باید برم. شما هر گـــــلی ریختین به سر خودتون

حاج­آقا محمدی بهت زده مثل آدم­های لال فقط زل زده و نگاه می­کند. هر کسی چیزی می­گوید و تکه­ای می­پراند. من دیگر هیچ چیز نمی­شنوم. حالا دیگر اتاق دور سرم می­چرخد. لحظه­ای بعد عمه­جان را می­بینم که لیوان آبی در دست، مرا نوازش می­کند


صدای زنگ

نمی­دانم تا حالا در رابطه با این موضوع با تو صحبت کرده ام یا نه؟ از این که تو به حرف من گوش می­دهی شک کرده­ام. به خاطر اینکه هر کس تا حالا حرف من را شنیده یا با عصبانیت با من برخورد کرده و من را یک­جوری ناراحت کرده یا این که خودش ناراحت شده و با من قهر کرده­است. اما تو نه از دست من ناراحت شده­ای و نه با عصبانیت با من برخورد کرده­ای و نه اینکه با من قهری. اما به هر حال از اینکه تو با من قهر نیستی و از دست من ناراحت نیستی خوشحالم. آنقدر خوشحال که می­خواهم سفره دلم را پیشت باز کنم و غمهای فروخورده­ام را با تو در میان بگذارم. اما چه بگویم؟ از چه بنالم؟ از خودم بگویم که چند سالی است شده ام بازیچه دست این و آن؟! همه جا مرا مسخره می­کنند. هر کسی با فکر و ذکر خودش یک­جور با من برخورد می­کند وهرکسی از پشت عینک خودش یک جور مرا می­نگرد.

امروز با او قرار دارم. دلم مثل سیر و سرکه می­جوشد. سرم درد گرفته و قلبم می­خواهد از جا در بیاید. نمی­دانم امروز او با من چه می­گوید. البته من همه این ها را تقصیر مادرم می­دانم. اگر او نیامده بود و با التماس از من نخواسته بود‏‏‏ من هرگز به این قرار تن در نمی­دادم. هق هق گریه­اش هنوز در گوش من طنین دارد. دست آخر حتی می­خواست نفرینم کند اگر نخواسته باشم او را ببینم. بالاخره من هم آدمم. من هم دل دارم.من هم نمی­توانم گریه و التماس مادرم را ببینم. او هم احتمالا از این ضعف سوء استفاده کرده و دست آخر مجبور شدم تا الان صبر کنم تا او بیاید.

این ساعت هم که او برایم سوغاتی آورده کم کم کهنه شده وعقربه هایش مثل پیرمردها حرکت می­کند. هنوز یک ربع ساعت تا چهار مانده و نمی­دانم این چند دقیقه را چگونه تحمل کنم. نه اینکه خیال کنید خیلی دوست دارم او را ببینم. اگر از یک نفر متنفر باشم آن یک نفر همین اوست. اگر مایه بدبختی و بیچارگی من یک نفر باشد او همان یک نفر است. از همان اولش هم می­دانستم. این را چند بار گفتم. حتی به مادرم اما به گوش هیچکس نرفت که نرفت.

صدای زنگ تلفن به گوش می­رسد. باید بروم ببینم چه کسی در این موقعیت ملال آور قرار است مرا تسکین دهد. این گوشی تلفن هم که مال عهد بوق است. مثلا قرار است من اینجا به کارهای برجسته­ای بپردازم. به قول مینا فکر کنم تحقیق کنم بنویسم و به یکی یکی مشکلات مردم دقت کنم. حتی راه بیرون رفتن از این مشکلات را بیابم. شما باشید در یک هم­چنین جایی کار می­کنید. جایی که تاریک، نمناک، غمگین، افسرده، سرد، بی روح، منزجر کننده و در یک کلام غیر قابل تحمل است؟

این زنگ تلفن هم کلافه­ام کرده تا گوشی را برندارم هم قطع نمی­کند.

-    الو

-    حامد تنهایی؟

-    مینا تویی؟

-    آره میخوام بیام پیشت.

-    نه الان نمی­شه.شب بیا!

-    الآن نمی­شه یعنی چی؟من شب جایی قرار دارم.

-    کجا؟

-    کاری که به تو ربطی نداره توش دخالت نکن!

-    مگه قرار نشد غیر از من با کسی دیگه نباشی؟

-    غصه نخور گیر تو هم میاد. اومدم.

-    نه من الان منتظر کسی هستم.

-    منتظر کسی هستی؟!

-    نکنه بهت برخورد؟‏ خودت می­دونی کیه.

-    کیه؟

-    معلومه دیگه همان کسی که باعث بدبختی من شد.

-    حامد واقعا اون می­خواد بیاد آنجا؟

-    آره دیگه مامانم مجبورم کرده باهاش صحبت کنم.

-    خیلی عالیه!!

-    چی خیلی عالیه؟ اینکه مجبورم با یک کسی ملاقات کنم که ازش متنفرم؟

-    نه.

-    پس چی؟

-    عجب خری هستی! الان بهترین وقته برای تو، که ازش انتقام بگیری!

-    نمی­فهمم چی میگی.

-    اصلا تو به خاطر همین بدبخت شده­ای.

-    به خاطر چی؟

-    به خاطر نفهمی­ات. به خاطر اینکه هر چی بهت میگن مثل گوسفند سرت را میندازی زیر و به حرفشون گوش میدی.

-    مینا توهین نکن!

-    آدم تا لایق توهین نباشه کسی به او اهانت نمیکنه. دروغ می­گم ؟

-    چی بگم؟

-    بهت گفتم الان بهترین وقت برای انتقامه.

-    یعنی چیکار باید بکنم؟

-    معلومه خوب، بکشش دیگه احمق!!

ناگهان رعشه­ای تمام وجودم را در برمی­گیرد. هر گندی بوده تا حالا زده­ام الا این. هر کار خلافی ممکنه کرده باشم اما آدم که دیگر نکشته­ام. آنهم چه کسی را؟!!! هر چه می­کنم تا مینا را قانع کنم که دست از این توصیه­اش بردارد فایده ندارد. دست آخر هم با چهار تا فحش و ناسزا، میخ من را می­کوبد.

-    آخه من که زورم به اون نمی­رسه.

-    اگه عقل داشته باشی زور به چه درد میخوره؟

-    آخه با چی بکشمش؟

-    اسلحه!!

-    من که اسلحه ندارم.

-    خوب من برات میارم.

-    اما آخه او...

این کارهای مینا هم حسابی مرا گیج کرده است. آخر نمی­فهمد که قرار است چند دقیقه دیگر او اینجا باشد. آن وقت توی این اوضاع، اگر مینا بیاید، هم آبروی من پیش مادرم می­رود و هم همه چیز خراب می­شود. اصرار من برای نیامدن مینا کاری از پیش نمی­برد. بالاخره مینا در موقعیتی گیج­کننده به قصد اینکه فوراً اسلحه را به من برساند، تلفن را قطع می­کند.

خدایا این چه روزگاری است که من دارم؟ گناه من چیست؟ خدایا چرا مرا به این مخمصه کشانده­ای؟ من دردم را به که بگویم؟ آخر مگر هر کسی از دیگری متنفر باشد او را می­کشد؟ این چه روزگاری است؟ خدایا تو می­دانی من با هر کس دوست شدم او به جایش دشمنم شد، به هر کس محبت کردم، در عوض کینه و دشمنی نثارم کرد. آنهایی هم که دشمنی نکرده­اند از من سوء استفاده کرده­اند. مثلا همین مینا، هر چند دختر مهربانی است و و البته بر و رویی هم دارد و چه ساعت ها که همنشین تنهایی و غمخوار من بوده، اما همین مینا از روزی که با او آشنا شده­ام، به بهانه های مختلف جوری رفتار می­کند که انگار من شاگرد دست چندم او هستم. توهین و اهانت ورد زبان اوست.

صدای زنگ در بگوش میرسد.

رسیدند. نه، این میناست که آمده است. شاید هم مادرم باشد با شاید

خدایا مگر من میتوانم پدرم را بکشم؟!!!

باز هم صدای زنگ.

بازهم صدای زنگ.

بازهم صدای زنگ.