توی رفلکس شیشۀ در، خودم را برانداز میکنم و موهایم را که کمی ژولیده است نظمی میدهم. در حالی که دوربین و کیف خبرنگاری روی دوشم آویزان است، دسته گل را توی دستهایم جابجا میکنم و قیافه ای شاد به خودم میگیرم. شاسی زنگ را فشار میدهم. صدای سوت بلبلی زنگ بلند میشود. چند لحظهای میگذرد و کسی در را باز نمیکند.
- پس چرا دیر کرده؟
- خودش است!
- الو … محسن! یه مأموریت فوریه. زود خودتو برسون میدون شهدا!!
- مأموریت؟! اینم امشب؟!! بابا شما دیگه کی هستین؟! حالا نمیشد امشب یکی دیگه بره؟! آخه… امشب…
- میدونم. ولی چاره ای نیست. بچه ها، همه مأموریت اند. هیچکس توی روزنامه نیست! کار، کارِ خودته!!
- آره…افسوس…آه
زهرخندی از عصبانیت روی دندانهایم نقش میبندد. با افسردگی و پژمردگی گوشی را میکوبم! روی تلفن، و کیف و دوربینم را روی دوشم جا به جا میکنم و راه میافتم به سمت بیرون. ناگهان برق چشمهای مریم نطرم را به خودش جلب میکند و با آن نگاه منتظرش انگار که از من می خواهد بیرون نروم و همانجا منتظر بمانم تا شیفتش تمام شود، بیاید و به همدیگر اولین سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوییم. اما… چارهای نیست و بالاخره باید بروم. دسته گل را توی گلدان میگذارم و یک لیوان آب پایش میریزم تا طراوت گلبرگهای تک شاخۀ گل سرخی که میدانم چقدر مریم دوستش دارد، حفظ شود. زرنگی میکنم و روی یک کاغذ یاداشت برایش می نویسم «مبارکت باشه» تا وقتی از سرکار می آید بخواند و این من باشم که اول تبریک میگوید.
* * *
- اَ…هَع. این ابوقراضه هم که روشن نمی شه…
درست است که من اول راهم و تازه زندگی تشکیل دادهام. همین ژیان قراضه هم اگر هدیۀ عروسی پدر مریم نبود، معلوم نبود حالا حالاها میشد پیه ماشین داشتن را به تنم بمالم یا نه! استارت زدن من و وای وای کردن ابوقراضه به هم وابسته است. انگار که دوست دارد من استارت بزنم و او فقط وای وای کند. این معطلی بی حکمت نبوده! بلکه مثل اینکه مصلحتی هم در کار بوده است. چیزی که در زیر نور ماه میبینم، کلید این حکمت و مصلحت است! این دیگر خودش است. در سایه روشن خیابان مریم خرامان خرامان به سمت من میآید. خدایی اش دلم برای دیدنش یک ذره شده! نمی دانم چرا امشب اینقدر علاقه دارم که هر چه زودتر ببینمش! هر لحظه که به من نزدیکتر میشود، روسری سفیدش از زیر چادر بیشتر خودش را نشان میدهد، مثل هاله ای صورت زیبایش را در بر میگیرد.
- آره خودشه! ولی… چرا از اونطرف خیابون داره رد میشه؟ شاید!!… نمی دونم!!!
از ژیان با شتاب پیاده میشوم تا خودم را به او برسانم و به عنوان نفر اول به او تبریک بگویم. وقتی به نزدیکش میرسم. به دستهای خالیام نگاه میکنم که دسته گل را جا گذاشتهاست. با تمام عشق و محبتی که در خودم سراغ دارم یک لحظه معصومانه نگاهش میکنم. وقتی میبینم سرش را زیر انداخته است و تند تند قدم برمیدارد، می ایستم، چشمهایم را میبندم و با صدای شاد اما لرزان کلماتی از دهانم بیرون میپرد:
- مریم خانم مبارکه!! …
دارم در ذهنم دنبال کلمه ای دیگر میگردم تا حسّم را کامل بیان کنم. ناگهان جواب ناخوشایند او مرا به خود میآورد. چشمانم از تعجب بیرون زده است. سرم را که بلند میکنم او را میبینم که با ناراحتی…
- خجالت بکشین آقا!!
و آنقدر روی کلمۀ «آقا» تأکید میکند که از آقا بودن خودم پشیمان میشوم. عرق شرم تمام پهنای پیشانی ام را میپوشاند و از این اشتباه سرم را زیر می اندازم. مثل یک موش آب کشیده، سوار ژیان می شوم و از روی لج آنقدر استارت می زنم تا این لجباز بالاخره روشن می شود و با چند تا شل وسفت کردن راه میافتد.
* * *
پشت چراغ قرمز مانده ام. رادیوی ماشین روشن است و موسیقی غمناک پخش میکند. عجب روزگاری است. امشب که من و مریم برای سالگرد ازدواجمان جشن گرفته ایم مثل اینکه همه میخواهند عزا بگیرند! گوینده رادیو آهی میکشد و به شنوندگان خود راجع به مصیبتی که اتفاق افتاده تسلیت میگوید. با خودم میگویم:
- چه خبر شده؟! یه امروز من دفتر روزنامه نرفتم ها!
معلوم میشود امروز توی ناصرخسرو یک ماشینِ پر از مواد منفجره همه جا را به خاک و خون کشیده است.
- خدا لعنتشون کنه!! معلوم نیس چی از جون این مردم میخوان!
چند تا از مسافرانی که در انتظار تاکسی هستند و گمان میکنند من هم مسافرکشی میکنم میخواهند سوار شوند.
- مستقیم؟
- شهدا؟
- امام حسین؟
- نه من مسافرکش نیستم!!
خانمی سانتیمانتال در را باز میکند و بیاجازه! سوار میشود.
- کجا خانوم؟
- فوزیه میخوره؟
قبل از این که بخواهم جواب بدهم، بوی تند ادکلنش بینیام را تحریک می کند و ناخودآگاه پشت سر هم چند تا عطسه میکنم.
- نه خانوم! من مسافرکش نیستم!
- خاک بر سرت!
- میم به اضافۀ میم مساوی است با یک شاخه گل سرخ. آخرش نفهمیدم یعنی چی؟ ولش کن بالاخره میفهمم!
- آقا سبزه دیگه! برو بابا!!
* * *
- خاموشش کن محسن جان! دارم از زجری که ایشون میکشن زجر میکشم…
- منافق، منافقه! لباسش فرقی نمیکنه!
- آه که من دوش چه سان بوده ام … آه که تو دوش کجا بوده ای…
- آقا! دو نفر موتور سوار بودند…
- زدنش و فرار کردند…
- مگه چی شده؟
- بهع!! آقا را باش!! پس این خونا چیه پاشیده به دیوار، خون رو نمیبینی پهن شده روی زمین؟! ای بابا…
- پس مجروح کجاست؟!
- بیمارستان شفا…
- قبل از اینکه آمبولانس بیاد مردم گذاشتنش عقب پیکان و بردنش…
- خیلی خون ازش رفته بود…
- همین دویست متر جلوتر…
* * *
چون محل بیمارستان نزدیک است. دیگر سوار ماشینی نمیشوم. میدوم و پس از چند دقیقه نفس زنان به بیمارستان میرسم. سر در بیمارستان را دارند سیاهپوش میکنند. خدا لعنت کند این منافق ها را که دل همه را خون کردهاند. یک تعداد زن و مرد و بچۀ بیگناه را کشتن آن هم توی این اوضاع جنگ و دفاع! نمیدانـم چه بگویـم. فقط دلــم میسوزد. همین!! بالاخره با فشار و تقلّا از لابلای مردمی که گویا برای اهدای خون صف کشیدهاند میگذرم و وارد اورژانس بیمارستان میشوم. چه اوضاعی است. همه جا پر از زن و بچه هایی است توی بمبگذاری امروز زخمی شده اند. یکی دستش بسته است، دیگری پایش گچ گرفته، و آن یکی سرش باندپیچی شده است…
- همۀ بیمارستانها پر از زخمیه!
- من خبرنگارم! یه نفر توی میدون شهدا تیر خورده! کجاست؟
- خانم پرستار! می شه لطفاً به من بگین آن مجروحی که توی میدون شهدا تیرخورده، کجاست؟
- میگم مجروحه! تیرخورده!! توی حیاط چکار میکنه؟!!!
- توی … سردخونه است.
سال ها از روزی که پدر «مرد» به او گفته بود: «هر کسی خفت و
عزت خودش را خودش رقم می زند»، می گذشت؛ و آن روز «مرد» بعد از آن که به پست و
مقامی رسیده، خیلی خوشحال بود از اینکه معنی حرف پدرش را فهمیده است. حالا خودش
هم به فرزندش نصیحت می کرد که «تصمیم گیرندۀ تمامیِ اقداماتِ هرکسی، خود اوست جز
در چند مورد استثناء مثل تولد و مرگ». البته به همین خاطر هم بود که وقتی فرزندش به
او اصرار می کرد برای استراحت چند روزی به زادگاهشان مسافرت کنند، قبول نمی کرد و به
قول خودش «تصمیم نمی گرفت» و از این حرفها…
مرد که بادی به غبغب انداخته بود می خواست به نصیحتش ادامه
دهد که به او خبر دادند باید سریعاً برای جلسه ای به محل کار برود. مرد از تصمیم
خود منصرف شد و خود را به سرعت رسانید اما چون طرف مذاکره نمی توانست بیاید، جلسه
ملغی شد. بنابراین مرد ناخواسته لختی درنگ کرد و لحظه ای بعد با تبسمی پیروزمندانه
تصمیم گرفت تا از وقت بیشترین استفاده را ببرد. یادش آمد که ماشین مرد درست از
زمانی که مرد روی صندلی مدیریت نشَست، شُسته نشده بود. آن وقت تصمیم گرفت و آن را به
کارواش برد و از کارگر هم خواست تا ماشینش را خوب بشوید. هنگامی که کارگر با نگاهش
به مرد فهماند «کار ویژه»، «انعام ویژه!» می خواهد، مرد با نگاهش به او جواب مثبت
داد و کارگر ماشین را خیلی خوب تمیز کرد. شاید این برای اولین بار بود که مرد از
تمیزی ماشینش لذت می برد و شاید هم برای اولیــن بار بود که انعــام خوبی برای آن می پرداخت.
مرد از تصمیمی که گرفته بود خوشحال بود که ناگهان دلش هری ریخت پایین! آن هم وقتی
که تلفن همراهش به صدا درآمد، همسـرش در آن سوی خط از او می خواست، زودتر به خانه
برود…
مرد به خانه رسید. فضای خانه غریب بود. در گوشۀ چشم همسرش قطرۀ
اشکی پیدا بود، امّا در نگاه فرزندش دوگانه ای از شادی و غم جا خوش کرده بود. مرد
ساک مسافرتشان را که آماده دید، فهمید باید اتفاقی افتاده باشد. بالاخره معلوم شد عمویشان
فوت کرده و باید خود را به تشییع جنازه برسانند. مرد که تصمیم نداشت به زادگاه
برود و می دانست با مسافرت، تمام برنامه ریزی هایش به هم می ریزد ـ اما ـ مقاومتی
نکرد و همگی به سرعت برای رفتن آماده شدند.
آخرِ شب به زادگاه رسیدند. همه آمده بودند جز خواهرِ مرد
که در بیمارستان بستری شده، چون نتوانسته بود کودکش را به دنیا بیاورد. بنابراین مرد
تصمیم گرفت تا به عیادت خواهرش برود، ولی دیروقت بود و ناچار شد تا صبح صبر کند.
صبح که شد باز هم موفق به عیادت خواهرش نشد چون نمی توانست در مراسم عمویش شرکت
نکند. ماند تا بعد از ناهار برود. ناهار را که خوردند، پدرِ مرد از او خواست تا
کمی بخوابد و خستگی راه را به در کند. مرد با این که خودش «مرد» بود اما همیشه به حرف پدرش گوش می کرد. این بار هم
پذیرفت و خوابید. مرد خیلی خسته بود و وقتی از خواب بیدار شد دیگر هوا تاریک شده بود.
اما مـرد تصمیم گرفتـه بود و باید تصمیـم خود را عملی می کرد و می رفت. همسر و فرزندش
(که البته در آن وقت خیلی هم مایل به همراهی نبودند) را سوار کرد و با ماشین بسیار
تمیزش به سمت بیمارستان راه افتاد.
هوا کاملاً تاریک شده بود و جاده را فقط نور چراغ ماشین ها روشن می کرد. مرد به جاده زل زده بود و به سرعت می راند تا زودتر به بیمارستان شهر برسد، خواهرش را عیادت کند و به زادگاه برگردد. همسر و فرزندش هم هیچ نمی گفتند. سکوت بر فضای ماشین حاکم بود و مرد برای آن که فضا را تغییر دهد تصمیم گرفت رادیو را روشن کند. ناگهان در مقابلش موتورسواری را دید که در لاینِ سرعتِ جاده با چراغ خاموش به آرامی می رفت… مرد این بار دیگر نتوانست تصمیم بگیرد که با موتورسوار تصادف نکند… لحظاتی بعد فرزندش منتظر مانده بود تا مرد که قطعاً مجبور شده، او را به خدا بسپارد. مرد نگاه گریانش را به چهرۀ خون آلود فرزندش انداخت و فکر کرد که هیچیک از تصمیماتش …
بابایی من!
مامانی با آقاجون و عزیزجون چند روزه خیلی خوشحالن. هی اینور و اونور میپرن. آقاجون میاد پیشونی منو میبوسه و میگه:
- آ قربون نوه عزیزم برم. چقدر بزرگ شده! ماشاالله حالا دیگه یک ساله شه.
عزیزجون سرش داد میکشه:
- محمودآقا با اون سبیلات! صورت بچه مو زخم کردی!
مامانی میگه:
- حامدم...
عزیزجون میپره وسط حرفش.
- همچی میگه حامدم، انگار فقط خودش پسر داره...
مامانی قیافه حق بجانب به خودش میگیره.
- هر پسری که پسر نمیشه. البته کی میشه پسر شما؟
و صورتش از خنده گل میندازه. عزیزجون صورت مامانی رو میبوسه و نازش میکنه.
- پسر من فقط یک همتا داره، اونم تویی عروس گلم!
من هم میخوام خودمو بیارم وسط حرفشون:
- مّامّا... مّامّا...
همه صورتشون را به طرف من میچرخونن. مامانی ذوق میکنه.
- جون مامانی!
- مّامّا... مّامّا...
- گشنه ته؟
- مّامّا... مّامّا...
- الهی فدات بشم...
مامانی منو بغل میکنه و من شروع میکنم به شیرخوردن. با گوشهام میشنوم که آقاجون آهی میکشه و میگه:
- نمی دونم مهدی خودشو می رسونه یا نه؟
و صدای عزیزجون که او هم آهی می کشه:
- خدا کنه بیاد!
بعد مامانی اونا رو آروم می کنه:
- پریروز که بهش زنگ زدم گفت حتماً میام.
- خدا کنه...
اینو عزیزجون گفت که دستاشو بالا برده بود و دعا می کرد. بعد آقاجون جلوی قاب عکس آقامهدی میایستد و زل میزنه تو چشمای آقامهدی. دلم برای آقاجون میسوزه. اشک تو چشماش جمع شده و میخواد گریه کنه. اما نمیدونم چرا مثل من شیون نمیزنه و صورتشو قایم میکنه که اشکاش پیدا نباشه. من هم دلم میخواد گریه کنم. کمی لب برمیچینم و یک دفعه میزنم زیر گریه. مامانی فکر می کنه چیزیام شده.
- وای… خدا مرگم بده. چی شد؟
از این حرف بیشتر غصّهام میگیره. من هم صدای گریهامو بلندتر می کنم. عزیزجون میپره منو از دست مامانی میقاپه و شروع می کنه لباس هام را گشتن.
- ببینم تو لباسش جک جونوری نرفته باشه!
خنده ام می گیره اما دیگه نمی شه، باید گریه کنم. من هم ادامه می دم. آقا جون اومد منو از دست عزیز جون می گیره و قهقه ای می زنه و با خنده می گه :
- من می دونم این حامد فضوله چی می گه...
بعد منو می بره پیش قاب عکس آقا مهدی.
- این زبون بسته هم دلش برای این بنده خدا تنگ شده.
آقا مهدی توی عکش توی چشای من نگاه می کنه لبخند می زنه. بهم می گه:
- بیا خوشگل من! بیا عزیز دلم! بیا جونم...
خودمو به سمت عکس آقا مهدی می کشونم. می خوام عینکشو بردارم. اما نمی شه.
- مّامّا... مّامّا...
مامانی از او ور اتاق خودشو به من می رسونه و منو از بغل آقا جون می گیره.
- جون مامانی...
مامانی فکر می کنه که من اونو صدا زده ام اما من می خوام با آقا مهدی حرف بزنم. البتّه آقا مهدی هم همینجوری تو عکس نشسته و فقط لبخند می زنه. به مامانی می گم که من با او کاری ندارم. منظور من آقا مهدیه.
- مّامّا... مّامّا...
- بگو مامانی... چی می خوای قربونت برم...
خودمو اینقدر به سمت عکس می کشونم که یک لحظه مامانی فکر می کنه می خوام بیفتم.
- اِه... مامانی چیکار می کنی؟
من گریه ام می گیره ودوباره صدای گریهام بلند می شه. آقا جون که داره کاغذ کشی های جشن تولد منو را به دیوار اتاق می چسبونه زیر لب غر می زنه که :
- به اسب پادشاه گفتن یابو!
من که نمی فهمم چی می گه ولی عزیزجون و مامانی می خندند آقا جون بالاخره مشکلو حل می کنه.
- ببرش پیش عکس...
و من از خوشحالی ذوق می کنم.
- دیدی گفتم...
مامانی منو می بره پیش عکس. دو باره من با آقا مهدی حرف می زنم و او فقط لبخند می زنه.
- مّامّا... مّامّا...
- مّامّا نه بابا!
- مّامّا... مّامّا...
- نه عزیز دلم اون بابائه!
- مّامّا... مّامّا...
آقا جون دو باره گره رو باز می کنه:
- اون که "بابا" نمی فهمه چیه ! آره آقا جون بگو مّامّا!
عزیز جون اعتراض می کنه.
- وا ! محمودآقا این حرفا چیه که می زنی؟؟
- آخه اون کی بابا شو دیده که بخواد بشناستش؟
دو باره دلم می گیره و می خواد گریه کنه. آقا مهدی هر وقت این جا باشه آنقدر با من بازی می کنه که قند تو دلم آب می شه. اما وقتی نمی دونم کجا میره دل من هم از غصّه پر می شه. مامانی دوست داره که من به آقا مهدی بگم بابا. ولی...
- بیا عزیز بابا! بیا خوشگل بابا!...
آقا مهدی توی عکس دو باره به من می خنده و با چشماش منو به طرف خودش می خونه. من خودمو به طرفش پرتاپ می کنم. می خوام به زمین بیفتم که مامانی منو تو هوا می گیره. صدای زنگ در خونه، همه رو میخکوب می کنه. مامانی و عزیزجون و آقاجون هر سه تایی خودشون را به در خانه می رسونند. من هم که بغل مامانی هستم. وقتی در را باز می کنند. آقا مهدی رو می بینم که می خنده و دستاشو باز می کنه و زیر لب چند تا سلام می کنه اما به طرف من می یاد و منو تو بغلش می کشه و فشار می ده. استخوانهام درد می گیره ولی دوست دارم که آقا مهدی منو فشار بده. همینطور که منو می بوسه می بینم که صداش بغض گرفته و پشت سر هم می گه:
- حامد گلم بابا... دلم برات تنگ شده بود... بابا جون... بابا...
فهمیدم مامانی درست می گه. آقا مهدی بابایی منه.
تماس با تلفن
این دختر چقدر تب دارد. دارد در آتش میسوزد. نمیدانم محمودآقا به کجا رسید.
- آخ ناله نکن عزیز دلم! الهی بمیرم برات...
- این شماره هم که همین جور مشغوله. مثل اینکه سرشون حسابی شلوغه.
مونس، عزیز دل من در بسترش خوابیده و از درد ناله میکند و در همین اوضاع و احوال که به شدت به او محتاج است، جایش خالی است. این تلفن هم عوض اینکه مشکل مردم را حل کند خودش قوز بالا قوز شدهاست.
- حالا چر اینقدر مشغوله؟ هیچوقت اینجوری نبوده!
- احتمالا یه خبرایی هست.
- خدا به خیر بگذرونه!
- انشاالله...
صدای زنگ خانه به صدا در میآید. محمودآقا کلافه گوشی را میگذارد و برای باز کردن در بیرون میرود. مونس هم همینطور مثل مارگزیده به خودش میپیچد. بیچاره از بس لبهایش گاز گرفته، خون از زیر دندانهایش بیرون زدهاست. محمودآقا در خانه را باز کرده و به همراه سیدعلی همسایه داخل شدهاند. هر دو پشت در ایستادهاند.
- یا الله!!
- یه دقه صبر کنین!
با سرعت بر میخیزم و لباسهای مونس را که به تنش زار میزند، درست میکنم و چادر نماز سفیدش را روی سرش میکشم. آمادهاش که میکنم، محمودآقا را صدا میزنم.
- بفرمایید داخل!
سیدعلی داخل نمیآید. محمودآقا خودش را به درون اتاق میکشاند و به کمک من زیر بغلهای مونس را میگیرد و بلندش میکنیم تا سر پا بایستد. یک کمی مونسجان چاقتر هم شدهاست. من و محمودآقا هم که دیگه داریم پیر میشویم و زهوارمان در رفتهاست. به هر صورتی هست مونس را به تاکسی سیدعلی میرسانیم و به سختی روی صندلی عقب مینشانیمش، خودم هم کنارش مینشینم. سیدعلی و محمودآقا هم سوار میشوند. صورت مونس مثل زمین باران خورده شبهای تابستان خیس عرق شده و من یک ریز دارم خشکش میکنم. سیدعلی میخواهد سوئیچ را بچرخاند که صدای زنگ تلفن از داخل خانه بلند میشود. مونس که تا حالا نای تکان خوردن نداشت، ناگهان از جا میپرد و به سمت بیرون خیز برمیدارد. او را میگیرم و بهش یادآوری میکنم که نباید خودش را اذیت کند. مونس به محمودآقا نگاه میکند که زودتر از مونس خودش را از ماشین بیرون کشیده و دارد به سرعت به در خانه نزدیک میشود. دقیقاً صدای قلب مونس را میشنوم که با صدای گامهای پیرمرد هماهنگ شدهاست. مونس چشمهایش را میبندد و قدمهای محمودآقا را میشمارد، تا کی به تلفن برسد و گوشی را بردارد.
- دخترم! حالا اینقدر خودتو اذیت نکن. شاید او نباشه!
اما دل است دیگر. دل که به این حرفها کاری ندارد. صدای پای محمودآقا نزدیک میشود که هر چند از پیری او حکایت دارد، اما نشان میدهد که با اشتیاق به سمت ما میدود تا خبری به ما برساند. پیش از اینکه محمودآقا برسد، مونس از ماشین پیاده شده و برای رفتن به داخل خانه راه افتادهاست.
- مونس خانم برو! رفتن صداش کنن.
مونس که منتظر حرف محمودآقا نمانده، تندتر راه میرود و من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد نمیدانم چگونه خودم را به او میرسانم. میبینم گوشی را به گوشش چسبانده و با اشتیاقی وصفناشدنی دل به آن سوی خط سپرده است.
- خودشه؟!!!
- نه! رفتن صداش کنن.
- خوب، الحمدلله که تماس برقرار شد.
اشک را میبینم که در گوشه چشم مونس از خوشحالی برق میزند.
- الو الو...
- نکنه قطع شد؟!
- نه نه یه لحظه، فکر کردم اومدش.
- پیر شی الهی، مادر! ببین همه را چطور کلافه کرده؟
محمودآقا همینطور سر پا کنار در ایستاده است و به عروس گلش نگاه میکند و مونس همچنان منتظر او است تا بیاید و دلش را به او بسپارد. ناگهان مونس را میبینم که رنگ صورتش عوض میشود. میشود عین گچ سفید!! خدایا چه شده است؟!!! محمودآقا مثل برق به درون اتاق میپرد. من سر مونس را در بغل میگیرم و محمودآقا گوشیِ رها شده در کف اتاق را، به سرعت بر میدارد. چه اتفاقی افتاده است؟! این فراق و دوری قرار است به کجا بینجامد؟ از ازدواج این دختر و پسر الآن چندین ماه است که میگذرد، ولی در این چند ماه مونس فقط چند روز توانسته است، همسرش را ببیند. در واقع این مهمترین زمانی است که مرد باید در کنار همسرش باشد. اما مهدی حالا هم غایب است. خوب اگر مهدی همسرش را دوست نداشت باز میشد یک چیزی گفت، اما او که خودش از مونس شیفته و والهتر است. وقتی اسم مونس پیش مهدی میآید که گل از گل او شکفته میشود و هر قدر هم بخواهد این عشق و علاقه را مخفی کند گونههای سرخ شدهاش او را لو میدهد. هیچ کس نیست که نداند او دلداده مونس است. مونس در وقت عقد ازدواج و خطبه خواندن آنقدر عجله کرد که بعضیها برایش حرف درآوردند که این دختر چقدر هول است. آنها گمان نمیکردند مهدی حتی سر همان سفره عقد هم دوام نیاورد و پیش از پایان مراسم عقد برای کار دیگران خوشی و لذت خود را رها کند. به هر حال هم دلم برای مونس میسوزد که مجبور است دوران آغاز زندگی مشترک را تنها بگذراند و هم برای مهدی که در این سالهای جوانی که هرکس بدنبال همسری میگردد تا دمی در کنار او آرامش بگیرد، خودش را مجبور کرده است که دور از خانه و خانواده بسر ببرد. به هر حال امیدوارم هر چه زودتر این فراق به وصلت منتهی شود.
محمودآقا گوشی را محکم به گوشش چسبانده و با ناراحتی با کسی که آن سوی خط است، زمزمه میکند:
- ترا بخدا پیداش کنین! این بنده خدا اگه صدای اونو نشنوه از پا در میاد.
- الو الو...
من باز گمان میکنم که ارتباط قطع شد. اما نه...
- الو الو حاج محمودآقا یه دقه صبر کنین مث اینکه پیداش شد!
چند لحظه ای میگذرد که محمودآقا رنگ رخساره اش باز میشود.
- باباجون! الهی قربونت برم! پس تو کجایی؟ این دختر داغون شد!!
- سلام بابا! حال مونس چطوره؟
- مونس خوبه. الآن داریم میبریمش زایشگاه. انشاءالله یه پسر کاکل زری برات بیاره.
- حال خودش چطوره؟ مامان چطوره؟ شما خوبین؟
مونس که کمی حالش سر جا آمده، برای گرفتن گوشی لحظه شماری میکند.
- بیا بیا با خودش صحبت کن!
مونس نمیداند چگونه خود را به گوشی برساند. من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد با سرعت برمیخیزم و زیر بغلهایش حمایل میشوم. گوشی کنار گوشهای مونس آرام میگیرد.
- مهدی...
مونس دوباره غش میکند. ای خدا این چه اوضاعی است دیگر؟!!
- الو... الو... مونس! مهربون! چی شد؟! چرا جواب نمیدی؟
آبی به صورت مونس میپاشم. مونس چشم هایش را باز میکند. گوشی را به او نزدیک میکنم و او آرامتر از پیش با عزیز دلش حرف میزند.
- میخوای بری بیمارستان؟
صورت مونس از خجالت سرخ میشود.
- آره…
- بخدا دلم پیش شماست، اما نمیتونم اینجارو ول کنم. صدام از پریشب تا حالا یه بند داره اینجا رو با هرچی دستش برسه میکوبه. من از اینجا برات دعا میکنم تا هم خودت سالم باشی، هم اون بچه.
- اوهوم.
- ترا خدا منو ببخش. اگه ول کنم بیام نمیدونم چی میشه.
-…
- مونس! مونس! باهام قهری؟
- نه...
- پس چرا حرف نمیزنی؟
- مهدی ترا جون بچه مون زود بیا! دلم برات یه ذره شده.
- حتما! این جانور اگه بذاره زود میام.
- کدوم جانور؟!
- همین صدام دیگه...
- اوهوم...آآآآآخ
شاه داماد
صدای زنگ همچنان میآید. چرا هیچکس در را باز نمیکند. از بس زنها شلوغ میکنند که صدا به صدا نمیرسد. کاش لااقل یک نفر میرفت در را باز میکرد. نمیدانم ساعت چند است، ولی میدانم که خیلی دیر شده و مهدی هنوز نیامده. زیر این قفس توری دارم خفه میشوم. نمیدانم این زنهایی که آمدهاند و اینقدر به خودشان رسیدهاند و هفت قلم آرایش، اصلا فکر کردهاند که ممکن است کسی از این کارشان خوشش نیاید. اووف! نمیتوان نفس کشید. کاش یک نفر پنجره را باز میکرد. خوشبختانه مثل اینکه آن دختر بجه صدای دعای مرا شنید و میخواهد پنجره را باز کند. ببین چطور پایش را گذاشته روی زانوی مادرش و بالا میرود؟ مادرش هم اصلا حواسش نیست و دارد با زن کناریاش پچپچ میکند. دخترک دستش را میکشد تا به دستگیره برسد. خوشبختانه هم دستش میرسد و پنجره را باز میکند. پنجره که باز میشود صدای زنگ در واضح تر شنیده میشود، ولی باز هم صدای نوار ترانه بیشتر میآید. بالأخره یکی از زنها صدای زنگ را میشنود.
- بابا، یکی بره اون درو باز کنه!!
- راستی! آقا مهدی چرا اینقدر دیر کرده؟
- ای وای! از مردها هیچکس نیست بره درو باز کنه؟
- خوب توی مردها هم مثل ما شلوغه دیگه. صدا به صدا نمیرسه.
- بالأخره …
فقط جر و بحث میکنند. خوب یک نفر در را باز کند دیگر! شاید اصلا خود مهدی باشد که یک ساعتی است پشت در مانده و در میزند. دلم میخواهد کاش میتوانستم داد بزنم که:
- ای بابا! به جای این همه حرفای الکی، لااقل یک کار مفید انجام بدین!!
ولی با خودم میگویم. زشت است، بالاخره مردم مهمان ما هستند. همان دختربچۀ زرنگ به سمت در میدود و به زور خودش را بالا میکشد وآن را باز میکند. مهدی که سرش را زیر انداخته از لای در پیدا میشود. زبان بسته آنقدر خجالتی است که حتی خجالت میکشد سر سفره عقد خودش بیاید. صدای زنها یک لحظه قطع میشود و همه به سوی در نگاه میکنند. آخ هی چه آرامشی! اما این آرامش بیشتر از چند لحظه دوام نمیآورد و آنهایی که تا حالا به خودشان مشغول بودند و صدای بمب هم از جا تکانشان نمیداد یکسره با اعتراض از دختر بچه میخواهند که جلوی در را نگیرد و بگذارد آقا مهدی به داخل بیاید. محمودآقا پدر مهدی از طرف مردها به سمت در میرود و با احترام او را مؤاخذه میکند که چرا دیر کردهاست. مهدی با خجالت معذرت میخواهد و پدر صورتش را میبوسد و دستش را میگیرد و به سمت ما میآوردش.
- برای سلامتی شاه داماد صلوات
- اللهم صل علی محمد و آل محمد
- دیگه اسم شاه رو نیارین! بگین برای سلامتی آقاداماد صلوات!
زنها با خنده و تبسم صلواتی میفرستند و خودشان به خاطر اینکه مهدی با آن قد رشیدش دارد وارد میشود، جمع و جور میکنند و چند تایی از زنها هم با شوخی و متلک دیر آمدن مهدی را به وی متذکر میشوند. صورت و گونههای مردانۀ مهدی مثل لبو سرخ شده، حالا نمیدانم از این حرفها خجالت میکشد یا از این که باید بیاید سر سفره عقد با من بنشیند.
ناگهان یکی از زنها که نزدیک من نشسته چیزی میگوید که دلم میخواهد بلند شوم و دو دستی بر سرش بکوبم.
- آخی بیچاره! چرا اینجوری اومده؟
نگاه میکنم تا ببینم مهدی قیافهاش چه مشکلی دارد که زن این حرف را میزند. اصلا هیچ مشکلی ندارد. سرو وضعش که خیلی مرتب است. موهایش را هم که تازه هم کوتاه کرده هم قشنگ شانه کرده است. لباسهایش هم تازۀ تازه است و همین امروز صبح از تدارکات گرفتهاست. خودم هم اندازۀ تنش کردهام و با اینکه خیلی سخت اتو میخورد، آن را اتو کشیدم. عمهجان امروز صبح خودش آمد و با هزار قربانصدقه گفت که میخواهد عروسش! (یعنی من!) لباس پسرش (یعنی داماد) را آماده کند. من هم که از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم، این کار را کردم. امّا نمیدانم این زن چرا این حرف را میزند.
- آخه آدم با لباس فرم سپاه هم میاد سر سفره عقد بشینه؟!
مگر چه اشکالی دارد؟ البته درست است که رسم نیست، ولی کار بدی هم نیست. در واقع مهدی با من شرط کرده است که وقتی لباس سپاه را کنار میگذارد که یا جنگ تمام شود یا اینکه به شهادت برسد. الحمدلله که هنوز شهید نشده، جنگ هم که ادامه دارد. من هم که با شرط او موافقت کردهام. پس این زن چه میگوید. دیگران در جواب او میغرند و او ساکت میشود.
بالأخره مهدی با سلام و صلوات میآید و سر سفره مینشید. زیر لبی به او غر میزنم:
- چرا اینقدر دیر؟
او که دست و پایش را گم کردهاست میخواهد برای جواب دادن به من خودش را تکانی بدهد و صدایش را صاف کند که ناگهان آب دهانش میپرد بیخ گلویش و سر به سرفه برمیدارد. من میترسم و از سوالی که کردهام پشیمان میشوم. عمهجان نمیدانم چه جور خودش را با لیوان آبی سراسیمه به مهدی میرساند و آّب را به او میدهد. مهدی با دستهای لرزانش لیوان را میگیرد اما از دستپاچگی و تکانهایی که با سرفه میخورد، به جای اینکه آب را بنوشد، همهاش را روی لباسش میریزد. صدای خنده و جیغ زنها اتاق را بر میدارد و هر کسی متلکی میگوید. مهدی سرش را زیر انداختهاست.
- خیلی خوب زنها! آروم باشید آقا میخوان خطبه عقدو بخونن.
حاجآقا محمدی خواندن خطبه را شروع میکند. یادم نمیآید که در مراسم عقد دخترهای دیگر اینقدر خواندن خطبه طول بکشد!! اما خطبۀ امروز چقدر طولانی است. از این همه کش آمدن خطبه خسته شدهام، تازه دخترهای دم بخت هم چند بار دم گوشم گفتهاند که
- یک وقت دفعه اوّل و دوم جواب ندیها. دوماد لوس میشه!!
من کلافه شدهام، اما مجبورم سکوت کنم.
- وکیلم؟
- عروس رفته گل بچینه!
طاقتم دیگر طاق شده است.
- برای بار دوم میپرسم: مونس خانم معصومی! وکیلم…؟
من قبل از اینکه دخترها چیزی بگویند و مرا دوباره برای چیدن گل به باغ بفرستند با شتاب میپرم وسط حرف حاجآقا و جواب میدهم.
- بله… البته با اجازه بزرگترا!
همه اول شوکه میشوند و سکوت همه جا را فرا میگیرد. اما چند لحظه بعد میزنند زیر خنده و بعد صدای کل کشیدن زنها سقف اتاق را از جا در میآورد. وسط این سر و صداها، صدایی به گوش میرسد. این صدای خشخشی که دارد چیزی هم میگوید:
- مهدی! مهدی! امیر…
بی سیم است. امیر معاون مهدی در سپاه است که با او کار دارد. مهدی سعی میکند در آن اوضاع یک جوری صدای بیسیم را خفه کند، اما بی سیم دستبردار نیست. بالاخره در میان شلوغی و هلهله زنها مهدی بی سیم را در میآورد و به آن جواب میدهد.
- مهدی به گوشم!
- سریع خودتون برسونید سپاه.
- چی شده؟!
- منافقین…
- خوب !
- منافقین یک مینی بوس پر از بچه های مدرسهای را...
- چی؟!
مهدی خجالتی ناگهان سر پا بلند میشود. همه تعجب میکنند که این آقامهدی با آن آقامهدی خجالتی کلی توفیر دارد. مهدی نگاهی محجوب به جمعیت میاندازد.
- حاج آقا! مشکلی پیش اومده! من با عرض معذرت باید برم. شما هر گـــــلی ریختین به سر خودتون …
حاجآقا محمدی بهت زده مثل آدمهای لال فقط زل زده و نگاه میکند. هر کسی چیزی میگوید و تکهای میپراند. من دیگر هیچ چیز نمیشنوم. حالا دیگر اتاق دور سرم میچرخد. لحظهای بعد عمهجان را میبینم که لیوان آبی در دست، مرا نوازش میکند…
صدای زنگ
نمیدانم تا حالا در رابطه با این موضوع با تو صحبت کرده ام یا نه؟ از این که تو به حرف من گوش میدهی شک کردهام. به خاطر اینکه هر کس تا حالا حرف من را شنیده یا با عصبانیت با من برخورد کرده و من را یکجوری ناراحت کرده یا این که خودش ناراحت شده و با من قهر کردهاست. اما تو نه از دست من ناراحت شدهای و نه با عصبانیت با من برخورد کردهای و نه اینکه با من قهری. اما به هر حال از اینکه تو با من قهر نیستی و از دست من ناراحت نیستی خوشحالم. آنقدر خوشحال که میخواهم سفره دلم را پیشت باز کنم و غمهای فروخوردهام را با تو در میان بگذارم. اما چه بگویم؟ از چه بنالم؟ از خودم بگویم که چند سالی است شده ام بازیچه دست این و آن؟! همه جا مرا مسخره میکنند. هر کسی با فکر و ذکر خودش یکجور با من برخورد میکند وهرکسی از پشت عینک خودش یک جور مرا مینگرد.
امروز با او قرار دارم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. سرم درد گرفته و قلبم میخواهد از جا در بیاید. نمیدانم امروز او با من چه میگوید. البته من همه این ها را تقصیر مادرم میدانم. اگر او نیامده بود و با التماس از من نخواسته بود من هرگز به این قرار تن در نمیدادم. هق هق گریهاش هنوز در گوش من طنین دارد. دست آخر حتی میخواست نفرینم کند اگر نخواسته باشم او را ببینم. بالاخره من هم آدمم. من هم دل دارم.من هم نمیتوانم گریه و التماس مادرم را ببینم. او هم احتمالا از این ضعف سوء استفاده کرده و دست آخر مجبور شدم تا الان صبر کنم تا او بیاید.
این ساعت هم که او برایم سوغاتی آورده کم کم کهنه شده وعقربه هایش مثل پیرمردها حرکت میکند. هنوز یک ربع ساعت تا چهار مانده و نمیدانم این چند دقیقه را چگونه تحمل کنم. نه اینکه خیال کنید خیلی دوست دارم او را ببینم. اگر از یک نفر متنفر باشم آن یک نفر همین اوست. اگر مایه بدبختی و بیچارگی من یک نفر باشد او همان یک نفر است. از همان اولش هم میدانستم. این را چند بار گفتم. حتی به مادرم اما به گوش هیچکس نرفت که نرفت.
صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. باید بروم ببینم چه کسی در این موقعیت ملال آور قرار است مرا تسکین دهد. این گوشی تلفن هم که مال عهد بوق است. مثلا قرار است من اینجا به کارهای برجستهای بپردازم. به قول مینا فکر کنم تحقیق کنم بنویسم و به یکی یکی مشکلات مردم دقت کنم. حتی راه بیرون رفتن از این مشکلات را بیابم. شما باشید در یک همچنین جایی کار میکنید. جایی که تاریک، نمناک، غمگین، افسرده، سرد، بی روح، منزجر کننده و در یک کلام غیر قابل تحمل است؟
این زنگ تلفن هم کلافهام کرده تا گوشی را برندارم هم قطع نمیکند.
- الو
- حامد تنهایی؟
- مینا تویی؟
- آره میخوام بیام پیشت.
- نه الان نمیشه.شب بیا!
- الآن نمیشه یعنی چی؟من شب جایی قرار دارم.
- کجا؟
- کاری که به تو ربطی نداره توش دخالت نکن!
- مگه قرار نشد غیر از من با کسی دیگه نباشی؟
- غصه نخور گیر تو هم میاد. اومدم.
- نه من الان منتظر کسی هستم.
- منتظر کسی هستی؟!
- نکنه بهت برخورد؟ خودت میدونی کیه.
- کیه؟
- معلومه دیگه همان کسی که باعث بدبختی من شد.
- حامد واقعا اون میخواد بیاد آنجا؟
- آره دیگه مامانم مجبورم کرده باهاش صحبت کنم.
- خیلی عالیه!!
- چی خیلی عالیه؟ اینکه مجبورم با یک کسی ملاقات کنم که ازش متنفرم؟
- نه.
- پس چی؟
- عجب خری هستی! الان بهترین وقته برای تو، که ازش انتقام بگیری!
- نمیفهمم چی میگی.
- اصلا تو به خاطر همین بدبخت شدهای.
- به خاطر چی؟
- به خاطر نفهمیات. به خاطر اینکه هر چی بهت میگن مثل گوسفند سرت را میندازی زیر و به حرفشون گوش میدی.
- مینا توهین نکن!
- آدم تا لایق توهین نباشه کسی به او اهانت نمیکنه. دروغ میگم ؟
- چی بگم؟
- بهت گفتم الان بهترین وقت برای انتقامه.
- یعنی چیکار باید بکنم؟
- معلومه خوب، بکشش دیگه احمق!!
ناگهان رعشهای تمام وجودم را در برمیگیرد. هر گندی بوده تا حالا زدهام الا این. هر کار خلافی ممکنه کرده باشم اما آدم که دیگر نکشتهام. آنهم چه کسی را؟!!! هر چه میکنم تا مینا را قانع کنم که دست از این توصیهاش بردارد فایده ندارد. دست آخر هم با چهار تا فحش و ناسزا، میخ من را میکوبد.
- آخه من که زورم به اون نمیرسه.
- اگه عقل داشته باشی زور به چه درد میخوره؟
- آخه با چی بکشمش؟
- اسلحه!!
- من که اسلحه ندارم.
- خوب من برات میارم.
- اما آخه او...
این کارهای مینا هم حسابی مرا گیج کرده است. آخر نمیفهمد که قرار است چند دقیقه دیگر او اینجا باشد. آن وقت توی این اوضاع، اگر مینا بیاید، هم آبروی من پیش مادرم میرود و هم همه چیز خراب میشود. اصرار من برای نیامدن مینا کاری از پیش نمیبرد. بالاخره مینا در موقعیتی گیجکننده به قصد اینکه فوراً اسلحه را به من برساند، تلفن را قطع میکند.
خدایا این چه روزگاری است که من دارم؟ گناه من چیست؟ خدایا چرا مرا به این مخمصه کشاندهای؟ من دردم را به که بگویم؟ آخر مگر هر کسی از دیگری متنفر باشد او را میکشد؟ این چه روزگاری است؟ خدایا تو میدانی من با هر کس دوست شدم او به جایش دشمنم شد، به هر کس محبت کردم، در عوض کینه و دشمنی نثارم کرد. آنهایی هم که دشمنی نکردهاند از من سوء استفاده کردهاند. مثلا همین مینا، هر چند دختر مهربانی است و و البته بر و رویی هم دارد و چه ساعت ها که همنشین تنهایی و غمخوار من بوده، اما همین مینا از روزی که با او آشنا شدهام، به بهانه های مختلف جوری رفتار میکند که انگار من شاگرد دست چندم او هستم. توهین و اهانت ورد زبان اوست.
صدای زنگ در بگوش میرسد.
رسیدند. نه، این میناست که آمده است. شاید هم مادرم باشد با شاید …
خدایا مگر من میتوانم پدرم را بکشم؟!!!
باز هم صدای زنگ.
بازهم صدای زنگ.
بازهم صدای زنگ.