مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

مهدی عظیمی میرآبادی

بسم الله الرحمن الرحیم(1)
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ (7)

آخرین نظرات
راست و دروغ رسانه ها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

 بابایی من!

مامانی با آقاجون و عزیزجون چند روزه خیلی خوشحالن. هی اینور و اونور می­پرن. آقاجون میاد پیشونی منو میبوسه و میگه:

- آ قربون نوه عزیزم برم. چقدر بزرگ شده! ماشاالله حالا دیگه یک ساله شه.

عزیزجون سرش داد میکشه:

- محمودآقا با اون سبیلات! صورت بچه مو زخم کردی!

مامانی میگه:

- حامدم...

عزیزجون میپره وسط حرفش.

- همچی میگه حامدم، انگار فقط خودش پسر داره...

مامانی قیافه حق بجانب به خودش میگیره.

- هر پسری که پسر نمیشه. البته کی میشه پسر شما؟

و صورتش از خنده گل میندازه. عزیزجون صورت مامانی رو میبوسه و نازش میکنه.

- پسر من فقط یک همتا داره، اونم تویی عروس گلم!

من هم میخوام خودمو بیارم وسط حرفشون:

- مّامّا... مّامّا...

همه صورتشون را به طرف من می­چرخونن. مامانی ذوق می­کنه.

- جون مامانی!

- مّامّا... مّامّا...

- گشنه ته؟

- مّامّا... مّامّا...

- الهی فدات بشم...

مامانی منو بغل می­کنه و من شروع می­کنم به شیرخوردن. با گوش­هام می­شنوم که آقاجون آهی می­کشه و می­گه:

- نمی دونم مهدی خودشو می رسونه یا نه؟

و صدای عزیزجون که او هم آهی می کشه:

- خدا کنه بیاد!

بعد مامانی اونا رو آروم می کنه:

-    پریروز که بهش زنگ زدم گفت حتماً میام.

-    خدا کنه...

اینو عزیزجون گفت که دستاشو بالا برده بود و دعا می کرد. بعد آقاجون جلوی قاب عکس آقامهدی می­ایستد و زل میزنه تو چشمای آقامهدی. دلم برای آقاجون می­سوزه. اشک تو چشماش جمع شده و می­خواد گریه کنه. اما نمی­دونم چرا مثل من شیون نمی­زنه و صورتشو قایم می­کنه که اشکاش پیدا نباشه. من هم دلم می­خواد گریه کنم. کمی لب برمی­چینم و یک دفعه می­زنم زیر گریه. مامانی فکر می کنه چیزی­ام شده.

-    وای خدا مرگم بده. چی شد؟

از این حرف بیشتر غصّه­ام می­گیره. من هم صدای گریه­امو بلندتر می کنم. عزیزجون می­پره منو از دست مامانی می­قاپه و شروع می کنه لباس هام را گشتن.

-    ببینم تو لباسش جک جونوری نرفته باشه!

خنده ام می گیره اما دیگه نمی شه، باید گریه کنم. من هم ادامه می دم. آقا جون اومد منو از دست عزیز جون می گیره و قهقه ای می زنه و با خنده می گه :

-    من می دونم این حامد فضوله چی می گه...

بعد منو می بره پیش قاب عکس آقا مهدی.

-    این زبون بسته هم دلش برای این بنده خدا تنگ شده.

آقا مهدی توی عکش توی چشای من نگاه می کنه لبخند می زنه. بهم می گه:

-    بیا خوشگل من! بیا عزیز دلم! بیا جونم...

خودمو به سمت عکس آقا مهدی می کشونم. می خوام عینکشو بردارم. اما نمی شه.

-    مّامّا... مّامّا...

مامانی از او ور اتاق خودشو به من می رسونه و منو از بغل آقا جون می گیره.

-    جون مامانی...

مامانی فکر می کنه که من اونو صدا زده ام اما من می خوام با آقا مهدی حرف بزنم. البتّه آقا مهدی هم همینجوری تو عکس نشسته و فقط لبخند می زنه. به مامانی می گم که من با او کاری ندارم. منظور من آقا مهدیه.

- مّامّا... مّامّا...

- بگو مامانی... چی می خوای قربونت برم...

خودمو اینقدر به سمت عکس می کشونم که یک لحظه مامانی فکر می کنه می خوام بیفتم.

-    اِه... مامانی چیکار می کنی؟

من گریه ام می گیره ودوباره صدای گریه­ام بلند می شه. آقا جون که داره کاغذ کشی های جشن تولد منو را به دیوار اتاق می چسبونه زیر لب غر می زنه که :

-    به اسب پادشاه گفتن یابو!

من که نمی فهمم چی می گه ولی عزیزجون و مامانی می خندند آقا جون بالاخره مشکلو حل می کنه.

-    ببرش پیش عکس...

و من از خوشحالی ذوق می کنم.

- دیدی گفتم...

مامانی منو می بره پیش عکس. دو باره من با آقا مهدی حرف می زنم و او فقط لبخند می زنه.

-    مّامّا... مّامّا...

-    مّامّا نه بابا!

-    مّامّا... مّامّا...

-    نه عزیز دلم اون بابائه!

-    مّامّا... مّامّا...

آقا جون دو باره گره رو باز می کنه:

-    اون که "بابا" نمی فهمه چیه ! آره آقا جون بگو مّامّا!

عزیز جون اعتراض می کنه.

-    وا ! محمودآقا این حرفا چیه که می زنی؟؟

-    آخه اون کی بابا شو دیده که بخواد بشناستش؟

دو باره دلم می گیره و می خواد گریه کنه. آقا مهدی هر وقت این جا باشه آنقدر با من بازی می کنه که قند تو دلم آب می شه. اما وقتی نمی دونم کجا میره دل من هم از غصّه پر می شه. مامانی دوست داره که من به آقا مهدی بگم بابا. ولی...

-    بیا عزیز بابا! بیا خوشگل بابا!...

آقا مهدی توی عکس دو باره به من می خنده و با چشماش منو به طرف خودش می خونه. من خودمو به طرفش پرتاپ می کنم. می خوام به زمین بیفتم که مامانی منو تو هوا می گیره. صدای زنگ در خونه، همه رو میخکوب می کنه. مامانی و عزیزجون و آقاجون هر سه تایی خودشون را به در خانه می رسونند. من هم که بغل مامانی هستم. وقتی در را باز می کنند. آقا مهدی رو می بینم که می خنده و دستاشو باز می کنه و زیر لب چند تا سلام می کنه اما به طرف من می یاد و منو تو بغلش می کشه و فشار می ده. استخوانهام درد می گیره ولی دوست دارم که آقا مهدی منو فشار بده. همینطور که منو می بوسه می بینم که صداش بغض گرفته و پشت سر هم می گه:

-    حامد گلم بابا... دلم برات تنگ شده بود... بابا جون... بابا...

فهمیدم مامانی درست می گه. آقا مهدی بابایی منه.

تماس با تلفن

این دختر چقدر تب دارد. دارد در آتش می­سوزد. نمیدانم محمودآقا به کجا رسید.

- آخ ناله نکن عزیز دلم! الهی بمیرم برات...

- این شماره هم که همین جور مشغوله. مثل اینکه سرشون حسابی شلوغه.

مونس، عزیز دل من در بسترش خوابیده و از درد ناله می­کند و در همین اوضاع و احوال که به شدت به او محتاج است، جایش خالی است. این تلفن هم عوض اینکه مشکل مردم را حل کند خودش قوز بالا قوز شده­است.

- حالا چر اینقدر مشغوله؟ هیچوقت اینجوری نبوده!

- احتمالا یه خبرایی هست.

- خدا به خیر بگذرونه!

- انشاالله...

صدای زنگ خانه به صدا در می­آید. محمودآقا کلافه گوشی را می­گذارد و برای باز کردن در بیرون می­رود. مونس هم همین­طور مثل مارگزیده به خودش می­پیچد. بیچاره از بس لبهایش گاز گرفته، خون از زیر دندانهایش بیرون زده­است. محمودآقا در خانه را باز کرده و به همراه سیدعلی همسایه داخل شده­اند. هر دو پشت در ایستاده­اند.

- یا الله!!

- یه دقه صبر کنین!

با سرعت بر می­خیزم و لباس­های مونس را که به تنش زار می­زند، درست می­کنم و چادر نماز سفیدش را روی سرش می­کشم. آماده­اش که می­کنم، محمودآقا را صدا می­زنم.

-    بفرمایید داخل!

سیدعلی داخل نمی­آید. محمودآقا خودش را به درون اتاق می­کشاند و به کمک من زیر بغل­های مونس را می­گیرد و بلندش می­کنیم تا سر پا بایستد. یک کمی مونس­جان چاق­تر هم شدهاست. من و محمودآقا هم که دیگه داریم پیر می­شویم و زهوارمان در رفته­است. به هر صورتی هست مونس را به تاکسی سیدعلی می­رسانیم و به سختی روی صندلی عقب می­نشانیمش، خودم هم کنارش می­نشینم. سیدعلی و محمودآقا هم سوار می­شوند. صورت مونس مثل زمین باران خورده شبهای تابستان خیس عرق شده و من یک ریز دارم خشکش می­کنم. سیدعلی می­خواهد سوئیچ را بچرخاند که صدای زنگ تلفن از داخل خانه بلند می­شود. مونس که تا حالا نای تکان خوردن نداشت، ناگهان از جا می­پرد و به سمت بیرون خیز برمی­دارد. او را می­گیرم و بهش یادآوری می­کنم که نباید خودش را اذیت کند. مونس به محمودآقا نگاه می­کند که زودتر از مونس خودش را از ماشین بیرون کشیده و دارد به سرعت به در خانه نزدیک می­شود. دقیقاً صدای قلب مونس را می­شنوم که با صدای گام­های پیرمرد هماهنگ شده­است. مونس چشم­هایش را می­بندد و قدم­های محمودآقا را می­شمارد، تا کی به تلفن برسد و گوشی را بردارد.

- دخترم! حالا اینقدر خودتو اذیت نکن. شاید او نباشه!

اما دل است دیگر. دل که به این حرف­ها کاری ندارد. صدای پای محمودآقا نزدیک می­شود که هر چند از پیری او حکایت دارد، اما نشان می­دهد که با اشتیاق به سمت ما می­دود تا خبری به ما برساند. پیش از اینکه محمودآقا برسد، مونس از ماشین پیاده شده و برای رفتن به داخل خانه راه افتاده­است.

- مونس خانم برو! رفتن صداش کنن.

مونس که منتظر حرف محمودآقا نمانده، تندتر راه می­رود و من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد نمی­دانم چگونه خودم را به او می­رسانم. می­بینم گوشی را به گوشش چسبانده و با اشتیاقی وصف­ناشدنی دل به آن سوی خط سپرده است.

- خودشه؟!!!

- نه! رفتن صداش کنن.

- خوب، الحمدلله که تماس برقرار شد.

اشک را می­بینم که در گوشه چشم مونس از خوشحالی برق می­زند.

- الو الو...

- نکنه قطع شد؟!

- نه نه یه لحظه، فکر کردم اومدش.

- پیر شی الهی، مادر! ببین همه را چطور کلافه کرده؟

محمودآقا همین­طور سر پا کنار در ایستاده است و به عروس گلش نگاه می­کند و مونس همچنان منتظر او است تا بیاید و دلش را به او بسپارد. ناگهان مونس را می­بینم که رنگ صورتش عوض می­شود. می­شود عین گچ سفید!! خدایا چه شده است؟!!! محمودآقا مثل برق به درون اتاق می­پرد. من سر مونس را در بغل می­گیرم و محمودآقا گوشیِ رها شده در کف اتاق را، به سرعت بر می­دارد. چه اتفاقی افتاده است؟! این فراق و دوری قرار است به کجا بینجامد؟ از ازدواج این دختر و پسر الآن چندین ماه است که می­گذرد، ولی در این چند ماه مونس فقط چند روز توانسته است، همسرش را ببیند. در واقع این مهم­ترین زمانی است که مرد باید در کنار همسرش باشد. اما مهدی حالا هم غایب است. خوب اگر مهدی همسرش را دوست نداشت باز می­شد یک چیزی گفت، اما او که خودش از مونس شیفته و واله­تر است. وقتی اسم مونس پیش مهدی می­آید که گل از گل او شکفته می­شود و هر قدر هم بخواهد این عشق و علاقه را مخفی کند گونه­های سرخ شده­اش او را لو می­دهد. هیچ کس نیست که نداند او دلداده مونس است. مونس در وقت عقد ازدواج و خطبه خواندن آنقدر عجله کرد که بعضی­ها برایش حرف درآوردند که این دختر چقدر هول است. آنها گمان نمی­کردند مهدی حتی سر همان سفره عقد هم دوام نیاورد و پیش از پایان مراسم عقد برای کار دیگران خوشی و لذت خود را رها کند. به هر حال هم دلم برای مونس می­سوزد که مجبور است دوران آغاز زندگی مشترک را تنها بگذراند و هم برای مهدی که در این سالهای جوانی که هرکس بدنبال همسری می­گردد تا دمی در کنار او آرامش بگیرد، خودش را مجبور کرده است که دور از خانه و خانواده بسر ببرد. به هر حال امیدوارم هر چه زودتر این فراق به وصلت منتهی شود.

محمودآقا گوشی را محکم به گوشش چسبانده و با ناراحتی با کسی که آن سوی خط است، زمزمه میکند:

- ترا بخدا پیداش کنین! این بنده خدا اگه صدای اونو نشنوه از پا در میاد.

- الو الو...

من باز گمان میکنم که ارتباط قطع شد. اما نه...

- الو الو حاج محمودآقا یه دقه صبر کنین مث اینکه پیداش شد!

چند لحظه ای میگذرد که محمودآقا رنگ رخساره اش باز می­شود.

- باباجون! الهی قربونت برم! پس تو کجایی؟ این دختر داغون شد!!

- سلام بابا! حال مونس چطوره؟

- مونس خوبه. الآن داریم میبریمش زایشگاه. انشاءالله یه پسر کاکل زری برات بیاره.

- حال خودش چطوره؟ مامان چطوره؟ شما خوبین؟

مونس که کمی حالش سر جا آمده، برای گرفتن گوشی لحظه شماری می­کند.

- بیا بیا با خودش صحبت کن!

مونس نمی­داند چگونه خود را به گوشی برساند. من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد با سرعت برمی­خیزم و زیر بغلهایش حمایل می­شوم. گوشی کنار گوشهای مونس آرام می­گیرد.

- مهدی...

مونس دوباره غش می­کند. ای خدا این چه اوضاعی است دیگر؟!!

- الو... الو... مونس! مهربون! چی شد؟! چرا جواب نمیدی؟

آبی به صورت مونس می­پاشم. مونس چشم هایش را باز می­کند. گوشی را به او نزدیک می­کنم و او آرامتر از پیش با عزیز دلش حرف می­زند.

- می­خوای بری بیمارستان؟

صورت مونس از خجالت سرخ می­شود.

- آره

- بخدا دلم پیش شماست، اما نمی­تونم اینجارو ول کنم. صدام از پریشب تا حالا یه بند داره اینجا رو با هرچی دستش برسه میکوبه. من از اینجا برات دعا میکنم تا هم خودت سالم باشی، هم اون بچه.

- اوهوم.

- ترا خدا منو ببخش. اگه ول کنم بیام نمی­دونم چی میشه.

-

- مونس! مونس! باهام قهری؟

- نه...

- پس چرا حرف نمیزنی؟

- مهدی ترا جون بچه مون زود بیا! دلم برات یه ذره شده.

- حتما! این جانور اگه بذاره زود میام.

- کدوم جانور؟!

- همین صدام دیگه...

- اوهوم...آآآآآخ

شاه داماد

صدای زنگ همچنان می­آید. چرا هیچکس در را باز نمی­کند. از بس زنها شلوغ می­کنند که صدا به صدا نمی­رسد. کاش لااقل یک نفر می­رفت در را باز می­کرد. نمی­دانم ساعت چند است، ولی می­دانم که خیلی دیر شده و مهدی هنوز نیامده. زیر این قفس توری دارم خفه می­شوم. نمی­دانم این زنهایی که آمده­اند و اینقدر به خودشان رسیده­اند و هفت قلم آرایش، اصلا فکر کرده­اند که ممکن است کسی از این کارشان خوشش نیاید. اووف! نمی­توان نفس کشید. کاش یک نفر پنجره را باز می­کرد. خوشبختانه مثل اینکه آن دختر بجه صدای دعای مرا شنید و می­خواهد پنجره را باز کند. ببین چطور پایش را گذاشته روی زانوی مادرش و بالا می­رود؟ مادرش هم اصلا حواسش نیست و دارد با زن کناری­اش پچ­پچ می­کند. دخترک دستش را می­کشد تا به دستگیره برسد. خوشبختانه هم دستش می­رسد و پنجره را باز می­کند. پنجره که باز می­شود صدای زنگ در واضح تر شنیده می­شود، ولی باز هم صدای نوار ترانه بیشتر می­آید. بالأخره یکی از زنها صدای زنگ را میشنود.

-    بابا، یکی بره اون درو باز کنه!!

-    راستی! آقا مهدی چرا اینقدر دیر کرده؟

-    ای وای! از مردها هیچکس نیست بره درو باز کنه؟

-    خوب توی مردها هم مثل ما شلوغه دیگه. صدا به صدا نمی­رسه.

-    بالأخره

فقط جر و بحث می­کنند. خوب یک نفر در را باز کند دیگر! شاید اصلا خود مهدی باشد که یک ساعتی است پشت در مانده و در می­زند. دلم می­خواهد کاش می­توانستم داد بزنم که:

-    ای بابا! به جای این همه حرفای الکی، لااقل یک کار مفید انجام بدین!!

ولی با خودم می­گویم. زشت است، بالاخره مردم مهمان ما هستند. همان دختربچۀ زرنگ به سمت در می­دود و به زور خودش را بالا می­کشد وآن را باز می­کند. مهدی که سرش را زیر انداخته از لای در پیدا می­شود. زبان بسته آنقدر خجالتی است که حتی خجالت می­کشد سر سفره عقد خودش بیاید. صدای زنها یک لحظه قطع میشود و همه به سوی در نگاه میکنند. آخ هی چه آرامشی! اما این آرامش بیشتر از چند لحظه دوام نمی­آورد و آنهایی که تا حالا به خودشان مشغول بودند و صدای بمب هم از جا تکانشان نمی­داد یکسره با اعتراض از دختر بچه می­خواهند که جلوی در را نگیرد و بگذارد آقا مهدی به داخل بیاید. محمودآقا پدر مهدی از طرف مردها به سمت در می­رود و با احترام او را مؤاخذه می­کند که چرا دیر کرده­است. مهدی با خجالت معذرت می­خواهد و پدر صورتش را می­بوسد و دستش را می­گیرد و به سمت ما می­آوردش.

-    برای سلامتی شاه داماد صلوات

-    اللهم صل علی محمد و آل محمد

-  دیگه اسم شاه رو نیارین! بگین برای سلامتی آقاداماد صلوات!

زنها با خنده و تبسم صلواتی می­فرستند و خودشان به خاطر اینکه مهدی با آن قد رشیدش دارد وارد می­شود، جمع و جور می­کنند و چند تایی از زنها هم با شوخی و متلک دیر آمدن مهدی را به وی متذکر می­شوند. صورت و گونه­های مردانۀ مهدی مثل لبو سرخ شده، حالا نمی­دانم از این حرف­ها خجالت می­کشد یا از این که باید بیاید سر سفره عقد با من بنشیند.

ناگهان یکی از زن­ها که نزدیک من نشسته چیزی می­گوید که دلم می­خواهد بلند شوم و دو دستی بر سرش بکوبم.

-    آخی بیچاره! چرا اینجوری اومده؟

نگاه می­کنم تا ببینم مهدی قیافه­اش چه مشکلی دارد که زن این حرف را می­زند. اصلا هیچ مشکلی ندارد. سرو وضعش که خیلی مرتب است. موهایش را هم که تازه هم کوتاه کرده هم قشنگ شانه کرده است. لباس­هایش هم تازۀ تازه است و همین امروز صبح از تدارکات گرفته­است. خودم هم اندازۀ تنش کرده­ام و با اینکه خیلی سخت اتو می­خورد، آن را اتو کشیدم. عمه­جان امروز صبح خودش آمد و با هزار قربان­صدقه گفت که می­خواهد عروسش! (یعنی من!) لباس پسرش (یعنی داماد) را آماده کند. من هم که از خوشحالی توی پوست خودم نمی­گنجیدم، این کار را کردم. امّا نمیدانم این زن چرا این حرف را می­زند.

-    آخه آدم با لباس فرم سپاه هم میاد سر سفره عقد بشینه؟!

مگر چه اشکالی دارد؟ البته درست است که رسم نیست، ولی کار بدی هم نیست. در واقع مهدی با من شرط کرده است که وقتی لباس سپاه را کنار می­گذارد که یا جنگ تمام شود یا اینکه به شهادت برسد. الحمدلله که هنوز شهید نشده، جنگ هم که ادامه دارد. من هم که با شرط او موافقت کرده­ام. پس این زن چه می­گوید. دیگران در جواب او می­غرند و او ساکت می­شود.

بالأخره مهدی با سلام و صلوات می­آید و سر سفره می­نشید. زیر لبی به او غر می­زنم:

-    چرا اینقدر دیر؟

او که دست و پایش را گم کرده­است می­خواهد برای جواب دادن به من خودش را تکانی بدهد و صدایش را صاف کند که ناگهان آب دهانش می­پرد بیخ گلویش و سر به سرفه برمی­دارد. من می­ترسم و از سوالی که کرده­ام پشیمان می­شوم. عمه­جان نمی­دانم چه جور خودش را با لیوان آبی سراسیمه به مهدی می­رساند و آّب را به او می­دهد. مهدی با دست­های لرزانش لیوان را می­گیرد اما از دستپاچگی و تکان­هایی که با سرفه می­خورد، به جای اینکه آب را بنوشد، همه­اش را روی لباسش می­ریزد. صدای خنده و جیغ زن­ها اتاق را بر می­دارد و هر کسی متلکی می­گوید. مهدی سرش را زیر انداخته­است.

-    خیلی خوب زنها! آروم باشید آقا میخوان خطبه عقدو بخونن.

حاج­آقا محمدی خواندن خطبه را شروع می­کند. یادم نمی­آید که در مراسم عقد دخترهای دیگر اینقدر خواندن خطبه طول بکشد!! اما خطبۀ امروز چقدر طولانی است. از این همه کش آمدن خطبه خسته شده­ام، تازه دخترهای دم بخت هم چند بار دم گوشم گفته­اند که

- یک وقت دفعه اوّل و دوم جواب ندی­ها. دوماد لوس میشه!!

من کلافه شده­ام، اما مجبورم سکوت کنم.

- وکیلم؟

- عروس رفته گل بچینه!

طاقتم دیگر طاق شده است.

- برای بار دوم میپرسم: مونس خانم معصومی! وکیلم؟

 من قبل از اینکه دخترها چیزی بگویند و مرا دوباره برای چیدن گل به باغ بفرستند با شتاب می­پرم وسط حرف حاج­آقا و جواب میدهم.

-    بله البته با اجازه بزرگترا!

همه اول شوکه می­شوند و سکوت همه جا را فرا می­گیرد. اما چند لحظه بعد می­زنند زیر خنده و بعد صدای کل کشیدن زن­ها سقف اتاق را از جا در می­آورد. وسط این سر و صداها، صدایی به گوش می­رسد. این صدای خش­خشی که دارد چیزی هم می­گوید:

-    مهدی! مهدی! امیر

بی سیم است. امیر معاون مهدی در سپاه است که با او کار دارد. مهدی سعی می­کند در آن اوضاع یک جوری صدای بی­سیم را خفه کند، اما بی سیم دست­بردار نیست. بالاخره در میان شلوغی و هلهله زنها مهدی بی سیم را در می­آورد و به آن جواب می­دهد.

-    مهدی به گوشم!

-    سریع خودتون برسونید سپاه.

-    چی شده؟!

-    منافقین

-    خوب !

-    منافقین یک مینی بوس پر از بچه های مدرسه­ای را...

-    چی؟!

مهدی خجالتی ناگهان سر پا بلند می­شود. همه تعجب می­کنند که این آقامهدی با آن آقامهدی خجالتی کلی توفیر دارد. مهدی نگاهی محجوب به جمعیت می­اندازد.

-    حاج آقا! مشکلی پیش اومده! من با عرض معذرت باید برم. شما هر گـــــلی ریختین به سر خودتون

حاج­آقا محمدی بهت زده مثل آدم­های لال فقط زل زده و نگاه می­کند. هر کسی چیزی می­گوید و تکه­ای می­پراند. من دیگر هیچ چیز نمی­شنوم. حالا دیگر اتاق دور سرم می­چرخد. لحظه­ای بعد عمه­جان را می­بینم که لیوان آبی در دست، مرا نوازش می­کند


صدای زنگ

نمی­دانم تا حالا در رابطه با این موضوع با تو صحبت کرده ام یا نه؟ از این که تو به حرف من گوش می­دهی شک کرده­ام. به خاطر اینکه هر کس تا حالا حرف من را شنیده یا با عصبانیت با من برخورد کرده و من را یک­جوری ناراحت کرده یا این که خودش ناراحت شده و با من قهر کرده­است. اما تو نه از دست من ناراحت شده­ای و نه با عصبانیت با من برخورد کرده­ای و نه اینکه با من قهری. اما به هر حال از اینکه تو با من قهر نیستی و از دست من ناراحت نیستی خوشحالم. آنقدر خوشحال که می­خواهم سفره دلم را پیشت باز کنم و غمهای فروخورده­ام را با تو در میان بگذارم. اما چه بگویم؟ از چه بنالم؟ از خودم بگویم که چند سالی است شده ام بازیچه دست این و آن؟! همه جا مرا مسخره می­کنند. هر کسی با فکر و ذکر خودش یک­جور با من برخورد می­کند وهرکسی از پشت عینک خودش یک جور مرا می­نگرد.

امروز با او قرار دارم. دلم مثل سیر و سرکه می­جوشد. سرم درد گرفته و قلبم می­خواهد از جا در بیاید. نمی­دانم امروز او با من چه می­گوید. البته من همه این ها را تقصیر مادرم می­دانم. اگر او نیامده بود و با التماس از من نخواسته بود‏‏‏ من هرگز به این قرار تن در نمی­دادم. هق هق گریه­اش هنوز در گوش من طنین دارد. دست آخر حتی می­خواست نفرینم کند اگر نخواسته باشم او را ببینم. بالاخره من هم آدمم. من هم دل دارم.من هم نمی­توانم گریه و التماس مادرم را ببینم. او هم احتمالا از این ضعف سوء استفاده کرده و دست آخر مجبور شدم تا الان صبر کنم تا او بیاید.

این ساعت هم که او برایم سوغاتی آورده کم کم کهنه شده وعقربه هایش مثل پیرمردها حرکت می­کند. هنوز یک ربع ساعت تا چهار مانده و نمی­دانم این چند دقیقه را چگونه تحمل کنم. نه اینکه خیال کنید خیلی دوست دارم او را ببینم. اگر از یک نفر متنفر باشم آن یک نفر همین اوست. اگر مایه بدبختی و بیچارگی من یک نفر باشد او همان یک نفر است. از همان اولش هم می­دانستم. این را چند بار گفتم. حتی به مادرم اما به گوش هیچکس نرفت که نرفت.

صدای زنگ تلفن به گوش می­رسد. باید بروم ببینم چه کسی در این موقعیت ملال آور قرار است مرا تسکین دهد. این گوشی تلفن هم که مال عهد بوق است. مثلا قرار است من اینجا به کارهای برجسته­ای بپردازم. به قول مینا فکر کنم تحقیق کنم بنویسم و به یکی یکی مشکلات مردم دقت کنم. حتی راه بیرون رفتن از این مشکلات را بیابم. شما باشید در یک هم­چنین جایی کار می­کنید. جایی که تاریک، نمناک، غمگین، افسرده، سرد، بی روح، منزجر کننده و در یک کلام غیر قابل تحمل است؟

این زنگ تلفن هم کلافه­ام کرده تا گوشی را برندارم هم قطع نمی­کند.

-    الو

-    حامد تنهایی؟

-    مینا تویی؟

-    آره میخوام بیام پیشت.

-    نه الان نمی­شه.شب بیا!

-    الآن نمی­شه یعنی چی؟من شب جایی قرار دارم.

-    کجا؟

-    کاری که به تو ربطی نداره توش دخالت نکن!

-    مگه قرار نشد غیر از من با کسی دیگه نباشی؟

-    غصه نخور گیر تو هم میاد. اومدم.

-    نه من الان منتظر کسی هستم.

-    منتظر کسی هستی؟!

-    نکنه بهت برخورد؟‏ خودت می­دونی کیه.

-    کیه؟

-    معلومه دیگه همان کسی که باعث بدبختی من شد.

-    حامد واقعا اون می­خواد بیاد آنجا؟

-    آره دیگه مامانم مجبورم کرده باهاش صحبت کنم.

-    خیلی عالیه!!

-    چی خیلی عالیه؟ اینکه مجبورم با یک کسی ملاقات کنم که ازش متنفرم؟

-    نه.

-    پس چی؟

-    عجب خری هستی! الان بهترین وقته برای تو، که ازش انتقام بگیری!

-    نمی­فهمم چی میگی.

-    اصلا تو به خاطر همین بدبخت شده­ای.

-    به خاطر چی؟

-    به خاطر نفهمی­ات. به خاطر اینکه هر چی بهت میگن مثل گوسفند سرت را میندازی زیر و به حرفشون گوش میدی.

-    مینا توهین نکن!

-    آدم تا لایق توهین نباشه کسی به او اهانت نمیکنه. دروغ می­گم ؟

-    چی بگم؟

-    بهت گفتم الان بهترین وقت برای انتقامه.

-    یعنی چیکار باید بکنم؟

-    معلومه خوب، بکشش دیگه احمق!!

ناگهان رعشه­ای تمام وجودم را در برمی­گیرد. هر گندی بوده تا حالا زده­ام الا این. هر کار خلافی ممکنه کرده باشم اما آدم که دیگر نکشته­ام. آنهم چه کسی را؟!!! هر چه می­کنم تا مینا را قانع کنم که دست از این توصیه­اش بردارد فایده ندارد. دست آخر هم با چهار تا فحش و ناسزا، میخ من را می­کوبد.

-    آخه من که زورم به اون نمی­رسه.

-    اگه عقل داشته باشی زور به چه درد میخوره؟

-    آخه با چی بکشمش؟

-    اسلحه!!

-    من که اسلحه ندارم.

-    خوب من برات میارم.

-    اما آخه او...

این کارهای مینا هم حسابی مرا گیج کرده است. آخر نمی­فهمد که قرار است چند دقیقه دیگر او اینجا باشد. آن وقت توی این اوضاع، اگر مینا بیاید، هم آبروی من پیش مادرم می­رود و هم همه چیز خراب می­شود. اصرار من برای نیامدن مینا کاری از پیش نمی­برد. بالاخره مینا در موقعیتی گیج­کننده به قصد اینکه فوراً اسلحه را به من برساند، تلفن را قطع می­کند.

خدایا این چه روزگاری است که من دارم؟ گناه من چیست؟ خدایا چرا مرا به این مخمصه کشانده­ای؟ من دردم را به که بگویم؟ آخر مگر هر کسی از دیگری متنفر باشد او را می­کشد؟ این چه روزگاری است؟ خدایا تو می­دانی من با هر کس دوست شدم او به جایش دشمنم شد، به هر کس محبت کردم، در عوض کینه و دشمنی نثارم کرد. آنهایی هم که دشمنی نکرده­اند از من سوء استفاده کرده­اند. مثلا همین مینا، هر چند دختر مهربانی است و و البته بر و رویی هم دارد و چه ساعت ها که همنشین تنهایی و غمخوار من بوده، اما همین مینا از روزی که با او آشنا شده­ام، به بهانه های مختلف جوری رفتار می­کند که انگار من شاگرد دست چندم او هستم. توهین و اهانت ورد زبان اوست.

صدای زنگ در بگوش میرسد.

رسیدند. نه، این میناست که آمده است. شاید هم مادرم باشد با شاید

خدایا مگر من میتوانم پدرم را بکشم؟!!!

باز هم صدای زنگ.

بازهم صدای زنگ.

بازهم صدای زنگ.