بابایی من!
مامانی با آقاجون و عزیزجون چند روزه خیلی خوشحالن. هی اینور و اونور میپرن. آقاجون میاد پیشونی منو میبوسه و میگه:
- آ قربون نوه عزیزم برم. چقدر بزرگ شده! ماشاالله حالا دیگه یک ساله شه.
عزیزجون سرش داد میکشه:
- محمودآقا با اون سبیلات! صورت بچه مو زخم کردی!
مامانی میگه:
- حامدم...
عزیزجون میپره وسط حرفش.
- همچی میگه حامدم، انگار فقط خودش پسر داره...
مامانی قیافه حق بجانب به خودش میگیره.
- هر پسری که پسر نمیشه. البته کی میشه پسر شما؟
و صورتش از خنده گل میندازه. عزیزجون صورت مامانی رو میبوسه و نازش میکنه.
- پسر من فقط یک همتا داره، اونم تویی عروس گلم!
من هم میخوام خودمو بیارم وسط حرفشون:
- مّامّا... مّامّا...
همه صورتشون را به طرف من میچرخونن. مامانی ذوق میکنه.
- جون مامانی!
- مّامّا... مّامّا...
- گشنه ته؟
- مّامّا... مّامّا...
- الهی فدات بشم...
مامانی منو بغل میکنه و من شروع میکنم به شیرخوردن. با گوشهام میشنوم که آقاجون آهی میکشه و میگه:
- نمی دونم مهدی خودشو می رسونه یا نه؟
و صدای عزیزجون که او هم آهی می کشه:
- خدا کنه بیاد!
بعد مامانی اونا رو آروم می کنه:
- پریروز که بهش زنگ زدم گفت حتماً میام.
- خدا کنه...
اینو عزیزجون گفت که دستاشو بالا برده بود و دعا می کرد. بعد آقاجون جلوی قاب عکس آقامهدی میایستد و زل میزنه تو چشمای آقامهدی. دلم برای آقاجون میسوزه. اشک تو چشماش جمع شده و میخواد گریه کنه. اما نمیدونم چرا مثل من شیون نمیزنه و صورتشو قایم میکنه که اشکاش پیدا نباشه. من هم دلم میخواد گریه کنم. کمی لب برمیچینم و یک دفعه میزنم زیر گریه. مامانی فکر می کنه چیزیام شده.
- وای… خدا مرگم بده. چی شد؟
از این حرف بیشتر غصّهام میگیره. من هم صدای گریهامو بلندتر می کنم. عزیزجون میپره منو از دست مامانی میقاپه و شروع می کنه لباس هام را گشتن.
- ببینم تو لباسش جک جونوری نرفته باشه!
خنده ام می گیره اما دیگه نمی شه، باید گریه کنم. من هم ادامه می دم. آقا جون اومد منو از دست عزیز جون می گیره و قهقه ای می زنه و با خنده می گه :
- من می دونم این حامد فضوله چی می گه...
بعد منو می بره پیش قاب عکس آقا مهدی.
- این زبون بسته هم دلش برای این بنده خدا تنگ شده.
آقا مهدی توی عکش توی چشای من نگاه می کنه لبخند می زنه. بهم می گه:
- بیا خوشگل من! بیا عزیز دلم! بیا جونم...
خودمو به سمت عکس آقا مهدی می کشونم. می خوام عینکشو بردارم. اما نمی شه.
- مّامّا... مّامّا...
مامانی از او ور اتاق خودشو به من می رسونه و منو از بغل آقا جون می گیره.
- جون مامانی...
مامانی فکر می کنه که من اونو صدا زده ام اما من می خوام با آقا مهدی حرف بزنم. البتّه آقا مهدی هم همینجوری تو عکس نشسته و فقط لبخند می زنه. به مامانی می گم که من با او کاری ندارم. منظور من آقا مهدیه.
- مّامّا... مّامّا...
- بگو مامانی... چی می خوای قربونت برم...
خودمو اینقدر به سمت عکس می کشونم که یک لحظه مامانی فکر می کنه می خوام بیفتم.
- اِه... مامانی چیکار می کنی؟
من گریه ام می گیره ودوباره صدای گریهام بلند می شه. آقا جون که داره کاغذ کشی های جشن تولد منو را به دیوار اتاق می چسبونه زیر لب غر می زنه که :
- به اسب پادشاه گفتن یابو!
من که نمی فهمم چی می گه ولی عزیزجون و مامانی می خندند آقا جون بالاخره مشکلو حل می کنه.
- ببرش پیش عکس...
و من از خوشحالی ذوق می کنم.
- دیدی گفتم...
مامانی منو می بره پیش عکس. دو باره من با آقا مهدی حرف می زنم و او فقط لبخند می زنه.
- مّامّا... مّامّا...
- مّامّا نه بابا!
- مّامّا... مّامّا...
- نه عزیز دلم اون بابائه!
- مّامّا... مّامّا...
آقا جون دو باره گره رو باز می کنه:
- اون که "بابا" نمی فهمه چیه ! آره آقا جون بگو مّامّا!
عزیز جون اعتراض می کنه.
- وا ! محمودآقا این حرفا چیه که می زنی؟؟
- آخه اون کی بابا شو دیده که بخواد بشناستش؟
دو باره دلم می گیره و می خواد گریه کنه. آقا مهدی هر وقت این جا باشه آنقدر با من بازی می کنه که قند تو دلم آب می شه. اما وقتی نمی دونم کجا میره دل من هم از غصّه پر می شه. مامانی دوست داره که من به آقا مهدی بگم بابا. ولی...
- بیا عزیز بابا! بیا خوشگل بابا!...
آقا مهدی توی عکس دو باره به من می خنده و با چشماش منو به طرف خودش می خونه. من خودمو به طرفش پرتاپ می کنم. می خوام به زمین بیفتم که مامانی منو تو هوا می گیره. صدای زنگ در خونه، همه رو میخکوب می کنه. مامانی و عزیزجون و آقاجون هر سه تایی خودشون را به در خانه می رسونند. من هم که بغل مامانی هستم. وقتی در را باز می کنند. آقا مهدی رو می بینم که می خنده و دستاشو باز می کنه و زیر لب چند تا سلام می کنه اما به طرف من می یاد و منو تو بغلش می کشه و فشار می ده. استخوانهام درد می گیره ولی دوست دارم که آقا مهدی منو فشار بده. همینطور که منو می بوسه می بینم که صداش بغض گرفته و پشت سر هم می گه:
- حامد گلم بابا... دلم برات تنگ شده بود... بابا جون... بابا...
فهمیدم مامانی درست می گه. آقا مهدی بابایی منه.