مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

مهدی عظیمی میرآبادی

بسم الله الرحمن الرحیم(1)
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ (7)

آخرین نظرات
راست و دروغ رسانه ها

صدای زنگ

نمی­دانم تا حالا در رابطه با این موضوع با تو صحبت کرده ام یا نه؟ از این که تو به حرف من گوش می­دهی شک کرده­ام. به خاطر اینکه هر کس تا حالا حرف من را شنیده یا با عصبانیت با من برخورد کرده و من را یک­جوری ناراحت کرده یا این که خودش ناراحت شده و با من قهر کرده­است. اما تو نه از دست من ناراحت شده­ای و نه با عصبانیت با من برخورد کرده­ای و نه اینکه با من قهری. اما به هر حال از اینکه تو با من قهر نیستی و از دست من ناراحت نیستی خوشحالم. آنقدر خوشحال که می­خواهم سفره دلم را پیشت باز کنم و غمهای فروخورده­ام را با تو در میان بگذارم. اما چه بگویم؟ از چه بنالم؟ از خودم بگویم که چند سالی است شده ام بازیچه دست این و آن؟! همه جا مرا مسخره می­کنند. هر کسی با فکر و ذکر خودش یک­جور با من برخورد می­کند وهرکسی از پشت عینک خودش یک جور مرا می­نگرد.

امروز با او قرار دارم. دلم مثل سیر و سرکه می­جوشد. سرم درد گرفته و قلبم می­خواهد از جا در بیاید. نمی­دانم امروز او با من چه می­گوید. البته من همه این ها را تقصیر مادرم می­دانم. اگر او نیامده بود و با التماس از من نخواسته بود‏‏‏ من هرگز به این قرار تن در نمی­دادم. هق هق گریه­اش هنوز در گوش من طنین دارد. دست آخر حتی می­خواست نفرینم کند اگر نخواسته باشم او را ببینم. بالاخره من هم آدمم. من هم دل دارم.من هم نمی­توانم گریه و التماس مادرم را ببینم. او هم احتمالا از این ضعف سوء استفاده کرده و دست آخر مجبور شدم تا الان صبر کنم تا او بیاید.

این ساعت هم که او برایم سوغاتی آورده کم کم کهنه شده وعقربه هایش مثل پیرمردها حرکت می­کند. هنوز یک ربع ساعت تا چهار مانده و نمی­دانم این چند دقیقه را چگونه تحمل کنم. نه اینکه خیال کنید خیلی دوست دارم او را ببینم. اگر از یک نفر متنفر باشم آن یک نفر همین اوست. اگر مایه بدبختی و بیچارگی من یک نفر باشد او همان یک نفر است. از همان اولش هم می­دانستم. این را چند بار گفتم. حتی به مادرم اما به گوش هیچکس نرفت که نرفت.

صدای زنگ تلفن به گوش می­رسد. باید بروم ببینم چه کسی در این موقعیت ملال آور قرار است مرا تسکین دهد. این گوشی تلفن هم که مال عهد بوق است. مثلا قرار است من اینجا به کارهای برجسته­ای بپردازم. به قول مینا فکر کنم تحقیق کنم بنویسم و به یکی یکی مشکلات مردم دقت کنم. حتی راه بیرون رفتن از این مشکلات را بیابم. شما باشید در یک هم­چنین جایی کار می­کنید. جایی که تاریک، نمناک، غمگین، افسرده، سرد، بی روح، منزجر کننده و در یک کلام غیر قابل تحمل است؟

این زنگ تلفن هم کلافه­ام کرده تا گوشی را برندارم هم قطع نمی­کند.

-    الو

-    حامد تنهایی؟

-    مینا تویی؟

-    آره میخوام بیام پیشت.

-    نه الان نمی­شه.شب بیا!

-    الآن نمی­شه یعنی چی؟من شب جایی قرار دارم.

-    کجا؟

-    کاری که به تو ربطی نداره توش دخالت نکن!

-    مگه قرار نشد غیر از من با کسی دیگه نباشی؟

-    غصه نخور گیر تو هم میاد. اومدم.

-    نه من الان منتظر کسی هستم.

-    منتظر کسی هستی؟!

-    نکنه بهت برخورد؟‏ خودت می­دونی کیه.

-    کیه؟

-    معلومه دیگه همان کسی که باعث بدبختی من شد.

-    حامد واقعا اون می­خواد بیاد آنجا؟

-    آره دیگه مامانم مجبورم کرده باهاش صحبت کنم.

-    خیلی عالیه!!

-    چی خیلی عالیه؟ اینکه مجبورم با یک کسی ملاقات کنم که ازش متنفرم؟

-    نه.

-    پس چی؟

-    عجب خری هستی! الان بهترین وقته برای تو، که ازش انتقام بگیری!

-    نمی­فهمم چی میگی.

-    اصلا تو به خاطر همین بدبخت شده­ای.

-    به خاطر چی؟

-    به خاطر نفهمی­ات. به خاطر اینکه هر چی بهت میگن مثل گوسفند سرت را میندازی زیر و به حرفشون گوش میدی.

-    مینا توهین نکن!

-    آدم تا لایق توهین نباشه کسی به او اهانت نمیکنه. دروغ می­گم ؟

-    چی بگم؟

-    بهت گفتم الان بهترین وقت برای انتقامه.

-    یعنی چیکار باید بکنم؟

-    معلومه خوب، بکشش دیگه احمق!!

ناگهان رعشه­ای تمام وجودم را در برمی­گیرد. هر گندی بوده تا حالا زده­ام الا این. هر کار خلافی ممکنه کرده باشم اما آدم که دیگر نکشته­ام. آنهم چه کسی را؟!!! هر چه می­کنم تا مینا را قانع کنم که دست از این توصیه­اش بردارد فایده ندارد. دست آخر هم با چهار تا فحش و ناسزا، میخ من را می­کوبد.

-    آخه من که زورم به اون نمی­رسه.

-    اگه عقل داشته باشی زور به چه درد میخوره؟

-    آخه با چی بکشمش؟

-    اسلحه!!

-    من که اسلحه ندارم.

-    خوب من برات میارم.

-    اما آخه او...

این کارهای مینا هم حسابی مرا گیج کرده است. آخر نمی­فهمد که قرار است چند دقیقه دیگر او اینجا باشد. آن وقت توی این اوضاع، اگر مینا بیاید، هم آبروی من پیش مادرم می­رود و هم همه چیز خراب می­شود. اصرار من برای نیامدن مینا کاری از پیش نمی­برد. بالاخره مینا در موقعیتی گیج­کننده به قصد اینکه فوراً اسلحه را به من برساند، تلفن را قطع می­کند.

خدایا این چه روزگاری است که من دارم؟ گناه من چیست؟ خدایا چرا مرا به این مخمصه کشانده­ای؟ من دردم را به که بگویم؟ آخر مگر هر کسی از دیگری متنفر باشد او را می­کشد؟ این چه روزگاری است؟ خدایا تو می­دانی من با هر کس دوست شدم او به جایش دشمنم شد، به هر کس محبت کردم، در عوض کینه و دشمنی نثارم کرد. آنهایی هم که دشمنی نکرده­اند از من سوء استفاده کرده­اند. مثلا همین مینا، هر چند دختر مهربانی است و و البته بر و رویی هم دارد و چه ساعت ها که همنشین تنهایی و غمخوار من بوده، اما همین مینا از روزی که با او آشنا شده­ام، به بهانه های مختلف جوری رفتار می­کند که انگار من شاگرد دست چندم او هستم. توهین و اهانت ورد زبان اوست.

صدای زنگ در بگوش میرسد.

رسیدند. نه، این میناست که آمده است. شاید هم مادرم باشد با شاید

خدایا مگر من میتوانم پدرم را بکشم؟!!!

باز هم صدای زنگ.

بازهم صدای زنگ.

بازهم صدای زنگ.

نظرات  (۱)

  • دانلودو | دانلود فیلم و سریال
  • سلام وبلاگ زیبا و جالبی دارید خوشحال میشم که به وبلاگ بنده هم سر بزنید و نظرتون رو درموردش بگین :)
    ممنون 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی