صدای زنگ
نمیدانم تا حالا در رابطه با این موضوع با تو صحبت کرده ام یا نه؟ از این که تو به حرف من گوش میدهی شک کردهام. به خاطر اینکه هر کس تا حالا حرف من را شنیده یا با عصبانیت با من برخورد کرده و من را یکجوری ناراحت کرده یا این که خودش ناراحت شده و با من قهر کردهاست. اما تو نه از دست من ناراحت شدهای و نه با عصبانیت با من برخورد کردهای و نه اینکه با من قهری. اما به هر حال از اینکه تو با من قهر نیستی و از دست من ناراحت نیستی خوشحالم. آنقدر خوشحال که میخواهم سفره دلم را پیشت باز کنم و غمهای فروخوردهام را با تو در میان بگذارم. اما چه بگویم؟ از چه بنالم؟ از خودم بگویم که چند سالی است شده ام بازیچه دست این و آن؟! همه جا مرا مسخره میکنند. هر کسی با فکر و ذکر خودش یکجور با من برخورد میکند وهرکسی از پشت عینک خودش یک جور مرا مینگرد.
امروز با او قرار دارم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. سرم درد گرفته و قلبم میخواهد از جا در بیاید. نمیدانم امروز او با من چه میگوید. البته من همه این ها را تقصیر مادرم میدانم. اگر او نیامده بود و با التماس از من نخواسته بود من هرگز به این قرار تن در نمیدادم. هق هق گریهاش هنوز در گوش من طنین دارد. دست آخر حتی میخواست نفرینم کند اگر نخواسته باشم او را ببینم. بالاخره من هم آدمم. من هم دل دارم.من هم نمیتوانم گریه و التماس مادرم را ببینم. او هم احتمالا از این ضعف سوء استفاده کرده و دست آخر مجبور شدم تا الان صبر کنم تا او بیاید.
این ساعت هم که او برایم سوغاتی آورده کم کم کهنه شده وعقربه هایش مثل پیرمردها حرکت میکند. هنوز یک ربع ساعت تا چهار مانده و نمیدانم این چند دقیقه را چگونه تحمل کنم. نه اینکه خیال کنید خیلی دوست دارم او را ببینم. اگر از یک نفر متنفر باشم آن یک نفر همین اوست. اگر مایه بدبختی و بیچارگی من یک نفر باشد او همان یک نفر است. از همان اولش هم میدانستم. این را چند بار گفتم. حتی به مادرم اما به گوش هیچکس نرفت که نرفت.
صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. باید بروم ببینم چه کسی در این موقعیت ملال آور قرار است مرا تسکین دهد. این گوشی تلفن هم که مال عهد بوق است. مثلا قرار است من اینجا به کارهای برجستهای بپردازم. به قول مینا فکر کنم تحقیق کنم بنویسم و به یکی یکی مشکلات مردم دقت کنم. حتی راه بیرون رفتن از این مشکلات را بیابم. شما باشید در یک همچنین جایی کار میکنید. جایی که تاریک، نمناک، غمگین، افسرده، سرد، بی روح، منزجر کننده و در یک کلام غیر قابل تحمل است؟
این زنگ تلفن هم کلافهام کرده تا گوشی را برندارم هم قطع نمیکند.
- الو
- حامد تنهایی؟
- مینا تویی؟
- آره میخوام بیام پیشت.
- نه الان نمیشه.شب بیا!
- الآن نمیشه یعنی چی؟من شب جایی قرار دارم.
- کجا؟
- کاری که به تو ربطی نداره توش دخالت نکن!
- مگه قرار نشد غیر از من با کسی دیگه نباشی؟
- غصه نخور گیر تو هم میاد. اومدم.
- نه من الان منتظر کسی هستم.
- منتظر کسی هستی؟!
- نکنه بهت برخورد؟ خودت میدونی کیه.
- کیه؟
- معلومه دیگه همان کسی که باعث بدبختی من شد.
- حامد واقعا اون میخواد بیاد آنجا؟
- آره دیگه مامانم مجبورم کرده باهاش صحبت کنم.
- خیلی عالیه!!
- چی خیلی عالیه؟ اینکه مجبورم با یک کسی ملاقات کنم که ازش متنفرم؟
- نه.
- پس چی؟
- عجب خری هستی! الان بهترین وقته برای تو، که ازش انتقام بگیری!
- نمیفهمم چی میگی.
- اصلا تو به خاطر همین بدبخت شدهای.
- به خاطر چی؟
- به خاطر نفهمیات. به خاطر اینکه هر چی بهت میگن مثل گوسفند سرت را میندازی زیر و به حرفشون گوش میدی.
- مینا توهین نکن!
- آدم تا لایق توهین نباشه کسی به او اهانت نمیکنه. دروغ میگم ؟
- چی بگم؟
- بهت گفتم الان بهترین وقت برای انتقامه.
- یعنی چیکار باید بکنم؟
- معلومه خوب، بکشش دیگه احمق!!
ناگهان رعشهای تمام وجودم را در برمیگیرد. هر گندی بوده تا حالا زدهام الا این. هر کار خلافی ممکنه کرده باشم اما آدم که دیگر نکشتهام. آنهم چه کسی را؟!!! هر چه میکنم تا مینا را قانع کنم که دست از این توصیهاش بردارد فایده ندارد. دست آخر هم با چهار تا فحش و ناسزا، میخ من را میکوبد.
- آخه من که زورم به اون نمیرسه.
- اگه عقل داشته باشی زور به چه درد میخوره؟
- آخه با چی بکشمش؟
- اسلحه!!
- من که اسلحه ندارم.
- خوب من برات میارم.
- اما آخه او...
این کارهای مینا هم حسابی مرا گیج کرده است. آخر نمیفهمد که قرار است چند دقیقه دیگر او اینجا باشد. آن وقت توی این اوضاع، اگر مینا بیاید، هم آبروی من پیش مادرم میرود و هم همه چیز خراب میشود. اصرار من برای نیامدن مینا کاری از پیش نمیبرد. بالاخره مینا در موقعیتی گیجکننده به قصد اینکه فوراً اسلحه را به من برساند، تلفن را قطع میکند.
خدایا این چه روزگاری است که من دارم؟ گناه من چیست؟ خدایا چرا مرا به این مخمصه کشاندهای؟ من دردم را به که بگویم؟ آخر مگر هر کسی از دیگری متنفر باشد او را میکشد؟ این چه روزگاری است؟ خدایا تو میدانی من با هر کس دوست شدم او به جایش دشمنم شد، به هر کس محبت کردم، در عوض کینه و دشمنی نثارم کرد. آنهایی هم که دشمنی نکردهاند از من سوء استفاده کردهاند. مثلا همین مینا، هر چند دختر مهربانی است و و البته بر و رویی هم دارد و چه ساعت ها که همنشین تنهایی و غمخوار من بوده، اما همین مینا از روزی که با او آشنا شدهام، به بهانه های مختلف جوری رفتار میکند که انگار من شاگرد دست چندم او هستم. توهین و اهانت ورد زبان اوست.
صدای زنگ در بگوش میرسد.
رسیدند. نه، این میناست که آمده است. شاید هم مادرم باشد با شاید …
خدایا مگر من میتوانم پدرم را بکشم؟!!!
باز هم صدای زنگ.
بازهم صدای زنگ.
بازهم صدای زنگ.