تماس با تلفن
این دختر چقدر تب دارد. دارد در آتش میسوزد. نمیدانم محمودآقا به کجا رسید.
- آخ ناله نکن عزیز دلم! الهی بمیرم برات...
- این شماره هم که همین جور مشغوله. مثل اینکه سرشون حسابی شلوغه.
مونس، عزیز دل من در بسترش خوابیده و از درد ناله میکند و در همین اوضاع و احوال که به شدت به او محتاج است، جایش خالی است. این تلفن هم عوض اینکه مشکل مردم را حل کند خودش قوز بالا قوز شدهاست.
- حالا چر اینقدر مشغوله؟ هیچوقت اینجوری نبوده!
- احتمالا یه خبرایی هست.
- خدا به خیر بگذرونه!
- انشاالله...
صدای زنگ خانه به صدا در میآید. محمودآقا کلافه گوشی را میگذارد و برای باز کردن در بیرون میرود. مونس هم همینطور مثل مارگزیده به خودش میپیچد. بیچاره از بس لبهایش گاز گرفته، خون از زیر دندانهایش بیرون زدهاست. محمودآقا در خانه را باز کرده و به همراه سیدعلی همسایه داخل شدهاند. هر دو پشت در ایستادهاند.
- یا الله!!
- یه دقه صبر کنین!
با سرعت بر میخیزم و لباسهای مونس را که به تنش زار میزند، درست میکنم و چادر نماز سفیدش را روی سرش میکشم. آمادهاش که میکنم، محمودآقا را صدا میزنم.
- بفرمایید داخل!
سیدعلی داخل نمیآید. محمودآقا خودش را به درون اتاق میکشاند و به کمک من زیر بغلهای مونس را میگیرد و بلندش میکنیم تا سر پا بایستد. یک کمی مونسجان چاقتر هم شدهاست. من و محمودآقا هم که دیگه داریم پیر میشویم و زهوارمان در رفتهاست. به هر صورتی هست مونس را به تاکسی سیدعلی میرسانیم و به سختی روی صندلی عقب مینشانیمش، خودم هم کنارش مینشینم. سیدعلی و محمودآقا هم سوار میشوند. صورت مونس مثل زمین باران خورده شبهای تابستان خیس عرق شده و من یک ریز دارم خشکش میکنم. سیدعلی میخواهد سوئیچ را بچرخاند که صدای زنگ تلفن از داخل خانه بلند میشود. مونس که تا حالا نای تکان خوردن نداشت، ناگهان از جا میپرد و به سمت بیرون خیز برمیدارد. او را میگیرم و بهش یادآوری میکنم که نباید خودش را اذیت کند. مونس به محمودآقا نگاه میکند که زودتر از مونس خودش را از ماشین بیرون کشیده و دارد به سرعت به در خانه نزدیک میشود. دقیقاً صدای قلب مونس را میشنوم که با صدای گامهای پیرمرد هماهنگ شدهاست. مونس چشمهایش را میبندد و قدمهای محمودآقا را میشمارد، تا کی به تلفن برسد و گوشی را بردارد.
- دخترم! حالا اینقدر خودتو اذیت نکن. شاید او نباشه!
اما دل است دیگر. دل که به این حرفها کاری ندارد. صدای پای محمودآقا نزدیک میشود که هر چند از پیری او حکایت دارد، اما نشان میدهد که با اشتیاق به سمت ما میدود تا خبری به ما برساند. پیش از اینکه محمودآقا برسد، مونس از ماشین پیاده شده و برای رفتن به داخل خانه راه افتادهاست.
- مونس خانم برو! رفتن صداش کنن.
مونس که منتظر حرف محمودآقا نمانده، تندتر راه میرود و من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد نمیدانم چگونه خودم را به او میرسانم. میبینم گوشی را به گوشش چسبانده و با اشتیاقی وصفناشدنی دل به آن سوی خط سپرده است.
- خودشه؟!!!
- نه! رفتن صداش کنن.
- خوب، الحمدلله که تماس برقرار شد.
اشک را میبینم که در گوشه چشم مونس از خوشحالی برق میزند.
- الو الو...
- نکنه قطع شد؟!
- نه نه یه لحظه، فکر کردم اومدش.
- پیر شی الهی، مادر! ببین همه را چطور کلافه کرده؟
محمودآقا همینطور سر پا کنار در ایستاده است و به عروس گلش نگاه میکند و مونس همچنان منتظر او است تا بیاید و دلش را به او بسپارد. ناگهان مونس را میبینم که رنگ صورتش عوض میشود. میشود عین گچ سفید!! خدایا چه شده است؟!!! محمودآقا مثل برق به درون اتاق میپرد. من سر مونس را در بغل میگیرم و محمودآقا گوشیِ رها شده در کف اتاق را، به سرعت بر میدارد. چه اتفاقی افتاده است؟! این فراق و دوری قرار است به کجا بینجامد؟ از ازدواج این دختر و پسر الآن چندین ماه است که میگذرد، ولی در این چند ماه مونس فقط چند روز توانسته است، همسرش را ببیند. در واقع این مهمترین زمانی است که مرد باید در کنار همسرش باشد. اما مهدی حالا هم غایب است. خوب اگر مهدی همسرش را دوست نداشت باز میشد یک چیزی گفت، اما او که خودش از مونس شیفته و والهتر است. وقتی اسم مونس پیش مهدی میآید که گل از گل او شکفته میشود و هر قدر هم بخواهد این عشق و علاقه را مخفی کند گونههای سرخ شدهاش او را لو میدهد. هیچ کس نیست که نداند او دلداده مونس است. مونس در وقت عقد ازدواج و خطبه خواندن آنقدر عجله کرد که بعضیها برایش حرف درآوردند که این دختر چقدر هول است. آنها گمان نمیکردند مهدی حتی سر همان سفره عقد هم دوام نیاورد و پیش از پایان مراسم عقد برای کار دیگران خوشی و لذت خود را رها کند. به هر حال هم دلم برای مونس میسوزد که مجبور است دوران آغاز زندگی مشترک را تنها بگذراند و هم برای مهدی که در این سالهای جوانی که هرکس بدنبال همسری میگردد تا دمی در کنار او آرامش بگیرد، خودش را مجبور کرده است که دور از خانه و خانواده بسر ببرد. به هر حال امیدوارم هر چه زودتر این فراق به وصلت منتهی شود.
محمودآقا گوشی را محکم به گوشش چسبانده و با ناراحتی با کسی که آن سوی خط است، زمزمه میکند:
- ترا بخدا پیداش کنین! این بنده خدا اگه صدای اونو نشنوه از پا در میاد.
- الو الو...
من باز گمان میکنم که ارتباط قطع شد. اما نه...
- الو الو حاج محمودآقا یه دقه صبر کنین مث اینکه پیداش شد!
چند لحظه ای میگذرد که محمودآقا رنگ رخساره اش باز میشود.
- باباجون! الهی قربونت برم! پس تو کجایی؟ این دختر داغون شد!!
- سلام بابا! حال مونس چطوره؟
- مونس خوبه. الآن داریم میبریمش زایشگاه. انشاءالله یه پسر کاکل زری برات بیاره.
- حال خودش چطوره؟ مامان چطوره؟ شما خوبین؟
مونس که کمی حالش سر جا آمده، برای گرفتن گوشی لحظه شماری میکند.
- بیا بیا با خودش صحبت کن!
مونس نمیداند چگونه خود را به گوشی برساند. من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد با سرعت برمیخیزم و زیر بغلهایش حمایل میشوم. گوشی کنار گوشهای مونس آرام میگیرد.
- مهدی...
مونس دوباره غش میکند. ای خدا این چه اوضاعی است دیگر؟!!
- الو... الو... مونس! مهربون! چی شد؟! چرا جواب نمیدی؟
آبی به صورت مونس میپاشم. مونس چشم هایش را باز میکند. گوشی را به او نزدیک میکنم و او آرامتر از پیش با عزیز دلش حرف میزند.
- میخوای بری بیمارستان؟
صورت مونس از خجالت سرخ میشود.
- آره…
- بخدا دلم پیش شماست، اما نمیتونم اینجارو ول کنم. صدام از پریشب تا حالا یه بند داره اینجا رو با هرچی دستش برسه میکوبه. من از اینجا برات دعا میکنم تا هم خودت سالم باشی، هم اون بچه.
- اوهوم.
- ترا خدا منو ببخش. اگه ول کنم بیام نمیدونم چی میشه.
-…
- مونس! مونس! باهام قهری؟
- نه...
- پس چرا حرف نمیزنی؟
- مهدی ترا جون بچه مون زود بیا! دلم برات یه ذره شده.
- حتما! این جانور اگه بذاره زود میام.
- کدوم جانور؟!
- همین صدام دیگه...
- اوهوم...آآآآآخ