شاه داماد
صدای زنگ همچنان میآید. چرا هیچکس در را باز نمیکند. از بس زنها شلوغ میکنند که صدا به صدا نمیرسد. کاش لااقل یک نفر میرفت در را باز میکرد. نمیدانم ساعت چند است، ولی میدانم که خیلی دیر شده و مهدی هنوز نیامده. زیر این قفس توری دارم خفه میشوم. نمیدانم این زنهایی که آمدهاند و اینقدر به خودشان رسیدهاند و هفت قلم آرایش، اصلا فکر کردهاند که ممکن است کسی از این کارشان خوشش نیاید. اووف! نمیتوان نفس کشید. کاش یک نفر پنجره را باز میکرد. خوشبختانه مثل اینکه آن دختر بجه صدای دعای مرا شنید و میخواهد پنجره را باز کند. ببین چطور پایش را گذاشته روی زانوی مادرش و بالا میرود؟ مادرش هم اصلا حواسش نیست و دارد با زن کناریاش پچپچ میکند. دخترک دستش را میکشد تا به دستگیره برسد. خوشبختانه هم دستش میرسد و پنجره را باز میکند. پنجره که باز میشود صدای زنگ در واضح تر شنیده میشود، ولی باز هم صدای نوار ترانه بیشتر میآید. بالأخره یکی از زنها صدای زنگ را میشنود.
- بابا، یکی بره اون درو باز کنه!!
- راستی! آقا مهدی چرا اینقدر دیر کرده؟
- ای وای! از مردها هیچکس نیست بره درو باز کنه؟
- خوب توی مردها هم مثل ما شلوغه دیگه. صدا به صدا نمیرسه.
- بالأخره …
فقط جر و بحث میکنند. خوب یک نفر در را باز کند دیگر! شاید اصلا خود مهدی باشد که یک ساعتی است پشت در مانده و در میزند. دلم میخواهد کاش میتوانستم داد بزنم که:
- ای بابا! به جای این همه حرفای الکی، لااقل یک کار مفید انجام بدین!!
ولی با خودم میگویم. زشت است، بالاخره مردم مهمان ما هستند. همان دختربچۀ زرنگ به سمت در میدود و به زور خودش را بالا میکشد وآن را باز میکند. مهدی که سرش را زیر انداخته از لای در پیدا میشود. زبان بسته آنقدر خجالتی است که حتی خجالت میکشد سر سفره عقد خودش بیاید. صدای زنها یک لحظه قطع میشود و همه به سوی در نگاه میکنند. آخ هی چه آرامشی! اما این آرامش بیشتر از چند لحظه دوام نمیآورد و آنهایی که تا حالا به خودشان مشغول بودند و صدای بمب هم از جا تکانشان نمیداد یکسره با اعتراض از دختر بچه میخواهند که جلوی در را نگیرد و بگذارد آقا مهدی به داخل بیاید. محمودآقا پدر مهدی از طرف مردها به سمت در میرود و با احترام او را مؤاخذه میکند که چرا دیر کردهاست. مهدی با خجالت معذرت میخواهد و پدر صورتش را میبوسد و دستش را میگیرد و به سمت ما میآوردش.
- برای سلامتی شاه داماد صلوات
- اللهم صل علی محمد و آل محمد
- دیگه اسم شاه رو نیارین! بگین برای سلامتی آقاداماد صلوات!
زنها با خنده و تبسم صلواتی میفرستند و خودشان به خاطر اینکه مهدی با آن قد رشیدش دارد وارد میشود، جمع و جور میکنند و چند تایی از زنها هم با شوخی و متلک دیر آمدن مهدی را به وی متذکر میشوند. صورت و گونههای مردانۀ مهدی مثل لبو سرخ شده، حالا نمیدانم از این حرفها خجالت میکشد یا از این که باید بیاید سر سفره عقد با من بنشیند.
ناگهان یکی از زنها که نزدیک من نشسته چیزی میگوید که دلم میخواهد بلند شوم و دو دستی بر سرش بکوبم.
- آخی بیچاره! چرا اینجوری اومده؟
نگاه میکنم تا ببینم مهدی قیافهاش چه مشکلی دارد که زن این حرف را میزند. اصلا هیچ مشکلی ندارد. سرو وضعش که خیلی مرتب است. موهایش را هم که تازه هم کوتاه کرده هم قشنگ شانه کرده است. لباسهایش هم تازۀ تازه است و همین امروز صبح از تدارکات گرفتهاست. خودم هم اندازۀ تنش کردهام و با اینکه خیلی سخت اتو میخورد، آن را اتو کشیدم. عمهجان امروز صبح خودش آمد و با هزار قربانصدقه گفت که میخواهد عروسش! (یعنی من!) لباس پسرش (یعنی داماد) را آماده کند. من هم که از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم، این کار را کردم. امّا نمیدانم این زن چرا این حرف را میزند.
- آخه آدم با لباس فرم سپاه هم میاد سر سفره عقد بشینه؟!
مگر چه اشکالی دارد؟ البته درست است که رسم نیست، ولی کار بدی هم نیست. در واقع مهدی با من شرط کرده است که وقتی لباس سپاه را کنار میگذارد که یا جنگ تمام شود یا اینکه به شهادت برسد. الحمدلله که هنوز شهید نشده، جنگ هم که ادامه دارد. من هم که با شرط او موافقت کردهام. پس این زن چه میگوید. دیگران در جواب او میغرند و او ساکت میشود.
بالأخره مهدی با سلام و صلوات میآید و سر سفره مینشید. زیر لبی به او غر میزنم:
- چرا اینقدر دیر؟
او که دست و پایش را گم کردهاست میخواهد برای جواب دادن به من خودش را تکانی بدهد و صدایش را صاف کند که ناگهان آب دهانش میپرد بیخ گلویش و سر به سرفه برمیدارد. من میترسم و از سوالی که کردهام پشیمان میشوم. عمهجان نمیدانم چه جور خودش را با لیوان آبی سراسیمه به مهدی میرساند و آّب را به او میدهد. مهدی با دستهای لرزانش لیوان را میگیرد اما از دستپاچگی و تکانهایی که با سرفه میخورد، به جای اینکه آب را بنوشد، همهاش را روی لباسش میریزد. صدای خنده و جیغ زنها اتاق را بر میدارد و هر کسی متلکی میگوید. مهدی سرش را زیر انداختهاست.
- خیلی خوب زنها! آروم باشید آقا میخوان خطبه عقدو بخونن.
حاجآقا محمدی خواندن خطبه را شروع میکند. یادم نمیآید که در مراسم عقد دخترهای دیگر اینقدر خواندن خطبه طول بکشد!! اما خطبۀ امروز چقدر طولانی است. از این همه کش آمدن خطبه خسته شدهام، تازه دخترهای دم بخت هم چند بار دم گوشم گفتهاند که
- یک وقت دفعه اوّل و دوم جواب ندیها. دوماد لوس میشه!!
من کلافه شدهام، اما مجبورم سکوت کنم.
- وکیلم؟
- عروس رفته گل بچینه!
طاقتم دیگر طاق شده است.
- برای بار دوم میپرسم: مونس خانم معصومی! وکیلم…؟
من قبل از اینکه دخترها چیزی بگویند و مرا دوباره برای چیدن گل به باغ بفرستند با شتاب میپرم وسط حرف حاجآقا و جواب میدهم.
- بله… البته با اجازه بزرگترا!
همه اول شوکه میشوند و سکوت همه جا را فرا میگیرد. اما چند لحظه بعد میزنند زیر خنده و بعد صدای کل کشیدن زنها سقف اتاق را از جا در میآورد. وسط این سر و صداها، صدایی به گوش میرسد. این صدای خشخشی که دارد چیزی هم میگوید:
- مهدی! مهدی! امیر…
بی سیم است. امیر معاون مهدی در سپاه است که با او کار دارد. مهدی سعی میکند در آن اوضاع یک جوری صدای بیسیم را خفه کند، اما بی سیم دستبردار نیست. بالاخره در میان شلوغی و هلهله زنها مهدی بی سیم را در میآورد و به آن جواب میدهد.
- مهدی به گوشم!
- سریع خودتون برسونید سپاه.
- چی شده؟!
- منافقین…
- خوب !
- منافقین یک مینی بوس پر از بچه های مدرسهای را...
- چی؟!
مهدی خجالتی ناگهان سر پا بلند میشود. همه تعجب میکنند که این آقامهدی با آن آقامهدی خجالتی کلی توفیر دارد. مهدی نگاهی محجوب به جمعیت میاندازد.
- حاج آقا! مشکلی پیش اومده! من با عرض معذرت باید برم. شما هر گـــــلی ریختین به سر خودتون …
حاجآقا محمدی بهت زده مثل آدمهای لال فقط زل زده و نگاه میکند. هر کسی چیزی میگوید و تکهای میپراند. من دیگر هیچ چیز نمیشنوم. حالا دیگر اتاق دور سرم میچرخد. لحظهای بعد عمهجان را میبینم که لیوان آبی در دست، مرا نوازش میکند…