بابایی من!
مامانی با آقاجون و عزیزجون چند روزه خیلی خوشحالن. هی اینور و اونور میپرن. آقاجون میاد پیشونی منو میبوسه و میگه:
- آ قربون نوه عزیزم برم. چقدر بزرگ شده! ماشاالله حالا دیگه یک ساله شه.
عزیزجون سرش داد میکشه:
- محمودآقا با اون سبیلات! صورت بچه مو زخم کردی!
مامانی میگه:
- حامدم...
عزیزجون میپره وسط حرفش.
- همچی میگه حامدم، انگار فقط خودش پسر داره...
مامانی قیافه حق بجانب به خودش میگیره.
- هر پسری که پسر نمیشه. البته کی میشه پسر شما؟
و صورتش از خنده گل میندازه. عزیزجون صورت مامانی رو میبوسه و نازش میکنه.
- پسر من فقط یک همتا داره، اونم تویی عروس گلم!
من هم میخوام خودمو بیارم وسط حرفشون:
- مّامّا... مّامّا...
همه صورتشون را به طرف من میچرخونن. مامانی ذوق میکنه.
- جون مامانی!
- مّامّا... مّامّا...
- گشنه ته؟
- مّامّا... مّامّا...
- الهی فدات بشم...
مامانی منو بغل میکنه و من شروع میکنم به شیرخوردن. با گوشهام میشنوم که آقاجون آهی میکشه و میگه:
- نمی دونم مهدی خودشو می رسونه یا نه؟
و صدای عزیزجون که او هم آهی می کشه:
- خدا کنه بیاد!
بعد مامانی اونا رو آروم می کنه:
- پریروز که بهش زنگ زدم گفت حتماً میام.
- خدا کنه...
اینو عزیزجون گفت که دستاشو بالا برده بود و دعا می کرد. بعد آقاجون جلوی قاب عکس آقامهدی میایستد و زل میزنه تو چشمای آقامهدی. دلم برای آقاجون میسوزه. اشک تو چشماش جمع شده و میخواد گریه کنه. اما نمیدونم چرا مثل من شیون نمیزنه و صورتشو قایم میکنه که اشکاش پیدا نباشه. من هم دلم میخواد گریه کنم. کمی لب برمیچینم و یک دفعه میزنم زیر گریه. مامانی فکر می کنه چیزیام شده.
- وای… خدا مرگم بده. چی شد؟
از این حرف بیشتر غصّهام میگیره. من هم صدای گریهامو بلندتر می کنم. عزیزجون میپره منو از دست مامانی میقاپه و شروع می کنه لباس هام را گشتن.
- ببینم تو لباسش جک جونوری نرفته باشه!
خنده ام می گیره اما دیگه نمی شه، باید گریه کنم. من هم ادامه می دم. آقا جون اومد منو از دست عزیز جون می گیره و قهقه ای می زنه و با خنده می گه :
- من می دونم این حامد فضوله چی می گه...
بعد منو می بره پیش قاب عکس آقا مهدی.
- این زبون بسته هم دلش برای این بنده خدا تنگ شده.
آقا مهدی توی عکش توی چشای من نگاه می کنه لبخند می زنه. بهم می گه:
- بیا خوشگل من! بیا عزیز دلم! بیا جونم...
خودمو به سمت عکس آقا مهدی می کشونم. می خوام عینکشو بردارم. اما نمی شه.
- مّامّا... مّامّا...
مامانی از او ور اتاق خودشو به من می رسونه و منو از بغل آقا جون می گیره.
- جون مامانی...
مامانی فکر می کنه که من اونو صدا زده ام اما من می خوام با آقا مهدی حرف بزنم. البتّه آقا مهدی هم همینجوری تو عکس نشسته و فقط لبخند می زنه. به مامانی می گم که من با او کاری ندارم. منظور من آقا مهدیه.
- مّامّا... مّامّا...
- بگو مامانی... چی می خوای قربونت برم...
خودمو اینقدر به سمت عکس می کشونم که یک لحظه مامانی فکر می کنه می خوام بیفتم.
- اِه... مامانی چیکار می کنی؟
من گریه ام می گیره ودوباره صدای گریهام بلند می شه. آقا جون که داره کاغذ کشی های جشن تولد منو را به دیوار اتاق می چسبونه زیر لب غر می زنه که :
- به اسب پادشاه گفتن یابو!
من که نمی فهمم چی می گه ولی عزیزجون و مامانی می خندند آقا جون بالاخره مشکلو حل می کنه.
- ببرش پیش عکس...
و من از خوشحالی ذوق می کنم.
- دیدی گفتم...
مامانی منو می بره پیش عکس. دو باره من با آقا مهدی حرف می زنم و او فقط لبخند می زنه.
- مّامّا... مّامّا...
- مّامّا نه بابا!
- مّامّا... مّامّا...
- نه عزیز دلم اون بابائه!
- مّامّا... مّامّا...
آقا جون دو باره گره رو باز می کنه:
- اون که "بابا" نمی فهمه چیه ! آره آقا جون بگو مّامّا!
عزیز جون اعتراض می کنه.
- وا ! محمودآقا این حرفا چیه که می زنی؟؟
- آخه اون کی بابا شو دیده که بخواد بشناستش؟
دو باره دلم می گیره و می خواد گریه کنه. آقا مهدی هر وقت این جا باشه آنقدر با من بازی می کنه که قند تو دلم آب می شه. اما وقتی نمی دونم کجا میره دل من هم از غصّه پر می شه. مامانی دوست داره که من به آقا مهدی بگم بابا. ولی...
- بیا عزیز بابا! بیا خوشگل بابا!...
آقا مهدی توی عکس دو باره به من می خنده و با چشماش منو به طرف خودش می خونه. من خودمو به طرفش پرتاپ می کنم. می خوام به زمین بیفتم که مامانی منو تو هوا می گیره. صدای زنگ در خونه، همه رو میخکوب می کنه. مامانی و عزیزجون و آقاجون هر سه تایی خودشون را به در خانه می رسونند. من هم که بغل مامانی هستم. وقتی در را باز می کنند. آقا مهدی رو می بینم که می خنده و دستاشو باز می کنه و زیر لب چند تا سلام می کنه اما به طرف من می یاد و منو تو بغلش می کشه و فشار می ده. استخوانهام درد می گیره ولی دوست دارم که آقا مهدی منو فشار بده. همینطور که منو می بوسه می بینم که صداش بغض گرفته و پشت سر هم می گه:
- حامد گلم بابا... دلم برات تنگ شده بود... بابا جون... بابا...
فهمیدم مامانی درست می گه. آقا مهدی بابایی منه.
تماس با تلفن
این دختر چقدر تب دارد. دارد در آتش میسوزد. نمیدانم محمودآقا به کجا رسید.
- آخ ناله نکن عزیز دلم! الهی بمیرم برات...
- این شماره هم که همین جور مشغوله. مثل اینکه سرشون حسابی شلوغه.
مونس، عزیز دل من در بسترش خوابیده و از درد ناله میکند و در همین اوضاع و احوال که به شدت به او محتاج است، جایش خالی است. این تلفن هم عوض اینکه مشکل مردم را حل کند خودش قوز بالا قوز شدهاست.
- حالا چر اینقدر مشغوله؟ هیچوقت اینجوری نبوده!
- احتمالا یه خبرایی هست.
- خدا به خیر بگذرونه!
- انشاالله...
صدای زنگ خانه به صدا در میآید. محمودآقا کلافه گوشی را میگذارد و برای باز کردن در بیرون میرود. مونس هم همینطور مثل مارگزیده به خودش میپیچد. بیچاره از بس لبهایش گاز گرفته، خون از زیر دندانهایش بیرون زدهاست. محمودآقا در خانه را باز کرده و به همراه سیدعلی همسایه داخل شدهاند. هر دو پشت در ایستادهاند.
- یا الله!!
- یه دقه صبر کنین!
با سرعت بر میخیزم و لباسهای مونس را که به تنش زار میزند، درست میکنم و چادر نماز سفیدش را روی سرش میکشم. آمادهاش که میکنم، محمودآقا را صدا میزنم.
- بفرمایید داخل!
سیدعلی داخل نمیآید. محمودآقا خودش را به درون اتاق میکشاند و به کمک من زیر بغلهای مونس را میگیرد و بلندش میکنیم تا سر پا بایستد. یک کمی مونسجان چاقتر هم شدهاست. من و محمودآقا هم که دیگه داریم پیر میشویم و زهوارمان در رفتهاست. به هر صورتی هست مونس را به تاکسی سیدعلی میرسانیم و به سختی روی صندلی عقب مینشانیمش، خودم هم کنارش مینشینم. سیدعلی و محمودآقا هم سوار میشوند. صورت مونس مثل زمین باران خورده شبهای تابستان خیس عرق شده و من یک ریز دارم خشکش میکنم. سیدعلی میخواهد سوئیچ را بچرخاند که صدای زنگ تلفن از داخل خانه بلند میشود. مونس که تا حالا نای تکان خوردن نداشت، ناگهان از جا میپرد و به سمت بیرون خیز برمیدارد. او را میگیرم و بهش یادآوری میکنم که نباید خودش را اذیت کند. مونس به محمودآقا نگاه میکند که زودتر از مونس خودش را از ماشین بیرون کشیده و دارد به سرعت به در خانه نزدیک میشود. دقیقاً صدای قلب مونس را میشنوم که با صدای گامهای پیرمرد هماهنگ شدهاست. مونس چشمهایش را میبندد و قدمهای محمودآقا را میشمارد، تا کی به تلفن برسد و گوشی را بردارد.
- دخترم! حالا اینقدر خودتو اذیت نکن. شاید او نباشه!
اما دل است دیگر. دل که به این حرفها کاری ندارد. صدای پای محمودآقا نزدیک میشود که هر چند از پیری او حکایت دارد، اما نشان میدهد که با اشتیاق به سمت ما میدود تا خبری به ما برساند. پیش از اینکه محمودآقا برسد، مونس از ماشین پیاده شده و برای رفتن به داخل خانه راه افتادهاست.
- مونس خانم برو! رفتن صداش کنن.
مونس که منتظر حرف محمودآقا نمانده، تندتر راه میرود و من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد نمیدانم چگونه خودم را به او میرسانم. میبینم گوشی را به گوشش چسبانده و با اشتیاقی وصفناشدنی دل به آن سوی خط سپرده است.
- خودشه؟!!!
- نه! رفتن صداش کنن.
- خوب، الحمدلله که تماس برقرار شد.
اشک را میبینم که در گوشه چشم مونس از خوشحالی برق میزند.
- الو الو...
- نکنه قطع شد؟!
- نه نه یه لحظه، فکر کردم اومدش.
- پیر شی الهی، مادر! ببین همه را چطور کلافه کرده؟
محمودآقا همینطور سر پا کنار در ایستاده است و به عروس گلش نگاه میکند و مونس همچنان منتظر او است تا بیاید و دلش را به او بسپارد. ناگهان مونس را میبینم که رنگ صورتش عوض میشود. میشود عین گچ سفید!! خدایا چه شده است؟!!! محمودآقا مثل برق به درون اتاق میپرد. من سر مونس را در بغل میگیرم و محمودآقا گوشیِ رها شده در کف اتاق را، به سرعت بر میدارد. چه اتفاقی افتاده است؟! این فراق و دوری قرار است به کجا بینجامد؟ از ازدواج این دختر و پسر الآن چندین ماه است که میگذرد، ولی در این چند ماه مونس فقط چند روز توانسته است، همسرش را ببیند. در واقع این مهمترین زمانی است که مرد باید در کنار همسرش باشد. اما مهدی حالا هم غایب است. خوب اگر مهدی همسرش را دوست نداشت باز میشد یک چیزی گفت، اما او که خودش از مونس شیفته و والهتر است. وقتی اسم مونس پیش مهدی میآید که گل از گل او شکفته میشود و هر قدر هم بخواهد این عشق و علاقه را مخفی کند گونههای سرخ شدهاش او را لو میدهد. هیچ کس نیست که نداند او دلداده مونس است. مونس در وقت عقد ازدواج و خطبه خواندن آنقدر عجله کرد که بعضیها برایش حرف درآوردند که این دختر چقدر هول است. آنها گمان نمیکردند مهدی حتی سر همان سفره عقد هم دوام نیاورد و پیش از پایان مراسم عقد برای کار دیگران خوشی و لذت خود را رها کند. به هر حال هم دلم برای مونس میسوزد که مجبور است دوران آغاز زندگی مشترک را تنها بگذراند و هم برای مهدی که در این سالهای جوانی که هرکس بدنبال همسری میگردد تا دمی در کنار او آرامش بگیرد، خودش را مجبور کرده است که دور از خانه و خانواده بسر ببرد. به هر حال امیدوارم هر چه زودتر این فراق به وصلت منتهی شود.
محمودآقا گوشی را محکم به گوشش چسبانده و با ناراحتی با کسی که آن سوی خط است، زمزمه میکند:
- ترا بخدا پیداش کنین! این بنده خدا اگه صدای اونو نشنوه از پا در میاد.
- الو الو...
من باز گمان میکنم که ارتباط قطع شد. اما نه...
- الو الو حاج محمودآقا یه دقه صبر کنین مث اینکه پیداش شد!
چند لحظه ای میگذرد که محمودآقا رنگ رخساره اش باز میشود.
- باباجون! الهی قربونت برم! پس تو کجایی؟ این دختر داغون شد!!
- سلام بابا! حال مونس چطوره؟
- مونس خوبه. الآن داریم میبریمش زایشگاه. انشاءالله یه پسر کاکل زری برات بیاره.
- حال خودش چطوره؟ مامان چطوره؟ شما خوبین؟
مونس که کمی حالش سر جا آمده، برای گرفتن گوشی لحظه شماری میکند.
- بیا بیا با خودش صحبت کن!
مونس نمیداند چگونه خود را به گوشی برساند. من از ترس اینکه مبادا به زمین بخورد با سرعت برمیخیزم و زیر بغلهایش حمایل میشوم. گوشی کنار گوشهای مونس آرام میگیرد.
- مهدی...
مونس دوباره غش میکند. ای خدا این چه اوضاعی است دیگر؟!!
- الو... الو... مونس! مهربون! چی شد؟! چرا جواب نمیدی؟
آبی به صورت مونس میپاشم. مونس چشم هایش را باز میکند. گوشی را به او نزدیک میکنم و او آرامتر از پیش با عزیز دلش حرف میزند.
- میخوای بری بیمارستان؟
صورت مونس از خجالت سرخ میشود.
- آره…
- بخدا دلم پیش شماست، اما نمیتونم اینجارو ول کنم. صدام از پریشب تا حالا یه بند داره اینجا رو با هرچی دستش برسه میکوبه. من از اینجا برات دعا میکنم تا هم خودت سالم باشی، هم اون بچه.
- اوهوم.
- ترا خدا منو ببخش. اگه ول کنم بیام نمیدونم چی میشه.
-…
- مونس! مونس! باهام قهری؟
- نه...
- پس چرا حرف نمیزنی؟
- مهدی ترا جون بچه مون زود بیا! دلم برات یه ذره شده.
- حتما! این جانور اگه بذاره زود میام.
- کدوم جانور؟!
- همین صدام دیگه...
- اوهوم...آآآآآخ
شاه داماد
صدای زنگ همچنان میآید. چرا هیچکس در را باز نمیکند. از بس زنها شلوغ میکنند که صدا به صدا نمیرسد. کاش لااقل یک نفر میرفت در را باز میکرد. نمیدانم ساعت چند است، ولی میدانم که خیلی دیر شده و مهدی هنوز نیامده. زیر این قفس توری دارم خفه میشوم. نمیدانم این زنهایی که آمدهاند و اینقدر به خودشان رسیدهاند و هفت قلم آرایش، اصلا فکر کردهاند که ممکن است کسی از این کارشان خوشش نیاید. اووف! نمیتوان نفس کشید. کاش یک نفر پنجره را باز میکرد. خوشبختانه مثل اینکه آن دختر بجه صدای دعای مرا شنید و میخواهد پنجره را باز کند. ببین چطور پایش را گذاشته روی زانوی مادرش و بالا میرود؟ مادرش هم اصلا حواسش نیست و دارد با زن کناریاش پچپچ میکند. دخترک دستش را میکشد تا به دستگیره برسد. خوشبختانه هم دستش میرسد و پنجره را باز میکند. پنجره که باز میشود صدای زنگ در واضح تر شنیده میشود، ولی باز هم صدای نوار ترانه بیشتر میآید. بالأخره یکی از زنها صدای زنگ را میشنود.
- بابا، یکی بره اون درو باز کنه!!
- راستی! آقا مهدی چرا اینقدر دیر کرده؟
- ای وای! از مردها هیچکس نیست بره درو باز کنه؟
- خوب توی مردها هم مثل ما شلوغه دیگه. صدا به صدا نمیرسه.
- بالأخره …
فقط جر و بحث میکنند. خوب یک نفر در را باز کند دیگر! شاید اصلا خود مهدی باشد که یک ساعتی است پشت در مانده و در میزند. دلم میخواهد کاش میتوانستم داد بزنم که:
- ای بابا! به جای این همه حرفای الکی، لااقل یک کار مفید انجام بدین!!
ولی با خودم میگویم. زشت است، بالاخره مردم مهمان ما هستند. همان دختربچۀ زرنگ به سمت در میدود و به زور خودش را بالا میکشد وآن را باز میکند. مهدی که سرش را زیر انداخته از لای در پیدا میشود. زبان بسته آنقدر خجالتی است که حتی خجالت میکشد سر سفره عقد خودش بیاید. صدای زنها یک لحظه قطع میشود و همه به سوی در نگاه میکنند. آخ هی چه آرامشی! اما این آرامش بیشتر از چند لحظه دوام نمیآورد و آنهایی که تا حالا به خودشان مشغول بودند و صدای بمب هم از جا تکانشان نمیداد یکسره با اعتراض از دختر بچه میخواهند که جلوی در را نگیرد و بگذارد آقا مهدی به داخل بیاید. محمودآقا پدر مهدی از طرف مردها به سمت در میرود و با احترام او را مؤاخذه میکند که چرا دیر کردهاست. مهدی با خجالت معذرت میخواهد و پدر صورتش را میبوسد و دستش را میگیرد و به سمت ما میآوردش.
- برای سلامتی شاه داماد صلوات
- اللهم صل علی محمد و آل محمد
- دیگه اسم شاه رو نیارین! بگین برای سلامتی آقاداماد صلوات!
زنها با خنده و تبسم صلواتی میفرستند و خودشان به خاطر اینکه مهدی با آن قد رشیدش دارد وارد میشود، جمع و جور میکنند و چند تایی از زنها هم با شوخی و متلک دیر آمدن مهدی را به وی متذکر میشوند. صورت و گونههای مردانۀ مهدی مثل لبو سرخ شده، حالا نمیدانم از این حرفها خجالت میکشد یا از این که باید بیاید سر سفره عقد با من بنشیند.
ناگهان یکی از زنها که نزدیک من نشسته چیزی میگوید که دلم میخواهد بلند شوم و دو دستی بر سرش بکوبم.
- آخی بیچاره! چرا اینجوری اومده؟
نگاه میکنم تا ببینم مهدی قیافهاش چه مشکلی دارد که زن این حرف را میزند. اصلا هیچ مشکلی ندارد. سرو وضعش که خیلی مرتب است. موهایش را هم که تازه هم کوتاه کرده هم قشنگ شانه کرده است. لباسهایش هم تازۀ تازه است و همین امروز صبح از تدارکات گرفتهاست. خودم هم اندازۀ تنش کردهام و با اینکه خیلی سخت اتو میخورد، آن را اتو کشیدم. عمهجان امروز صبح خودش آمد و با هزار قربانصدقه گفت که میخواهد عروسش! (یعنی من!) لباس پسرش (یعنی داماد) را آماده کند. من هم که از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم، این کار را کردم. امّا نمیدانم این زن چرا این حرف را میزند.
- آخه آدم با لباس فرم سپاه هم میاد سر سفره عقد بشینه؟!
مگر چه اشکالی دارد؟ البته درست است که رسم نیست، ولی کار بدی هم نیست. در واقع مهدی با من شرط کرده است که وقتی لباس سپاه را کنار میگذارد که یا جنگ تمام شود یا اینکه به شهادت برسد. الحمدلله که هنوز شهید نشده، جنگ هم که ادامه دارد. من هم که با شرط او موافقت کردهام. پس این زن چه میگوید. دیگران در جواب او میغرند و او ساکت میشود.
بالأخره مهدی با سلام و صلوات میآید و سر سفره مینشید. زیر لبی به او غر میزنم:
- چرا اینقدر دیر؟
او که دست و پایش را گم کردهاست میخواهد برای جواب دادن به من خودش را تکانی بدهد و صدایش را صاف کند که ناگهان آب دهانش میپرد بیخ گلویش و سر به سرفه برمیدارد. من میترسم و از سوالی که کردهام پشیمان میشوم. عمهجان نمیدانم چه جور خودش را با لیوان آبی سراسیمه به مهدی میرساند و آّب را به او میدهد. مهدی با دستهای لرزانش لیوان را میگیرد اما از دستپاچگی و تکانهایی که با سرفه میخورد، به جای اینکه آب را بنوشد، همهاش را روی لباسش میریزد. صدای خنده و جیغ زنها اتاق را بر میدارد و هر کسی متلکی میگوید. مهدی سرش را زیر انداختهاست.
- خیلی خوب زنها! آروم باشید آقا میخوان خطبه عقدو بخونن.
حاجآقا محمدی خواندن خطبه را شروع میکند. یادم نمیآید که در مراسم عقد دخترهای دیگر اینقدر خواندن خطبه طول بکشد!! اما خطبۀ امروز چقدر طولانی است. از این همه کش آمدن خطبه خسته شدهام، تازه دخترهای دم بخت هم چند بار دم گوشم گفتهاند که
- یک وقت دفعه اوّل و دوم جواب ندیها. دوماد لوس میشه!!
من کلافه شدهام، اما مجبورم سکوت کنم.
- وکیلم؟
- عروس رفته گل بچینه!
طاقتم دیگر طاق شده است.
- برای بار دوم میپرسم: مونس خانم معصومی! وکیلم…؟
من قبل از اینکه دخترها چیزی بگویند و مرا دوباره برای چیدن گل به باغ بفرستند با شتاب میپرم وسط حرف حاجآقا و جواب میدهم.
- بله… البته با اجازه بزرگترا!
همه اول شوکه میشوند و سکوت همه جا را فرا میگیرد. اما چند لحظه بعد میزنند زیر خنده و بعد صدای کل کشیدن زنها سقف اتاق را از جا در میآورد. وسط این سر و صداها، صدایی به گوش میرسد. این صدای خشخشی که دارد چیزی هم میگوید:
- مهدی! مهدی! امیر…
بی سیم است. امیر معاون مهدی در سپاه است که با او کار دارد. مهدی سعی میکند در آن اوضاع یک جوری صدای بیسیم را خفه کند، اما بی سیم دستبردار نیست. بالاخره در میان شلوغی و هلهله زنها مهدی بی سیم را در میآورد و به آن جواب میدهد.
- مهدی به گوشم!
- سریع خودتون برسونید سپاه.
- چی شده؟!
- منافقین…
- خوب !
- منافقین یک مینی بوس پر از بچه های مدرسهای را...
- چی؟!
مهدی خجالتی ناگهان سر پا بلند میشود. همه تعجب میکنند که این آقامهدی با آن آقامهدی خجالتی کلی توفیر دارد. مهدی نگاهی محجوب به جمعیت میاندازد.
- حاج آقا! مشکلی پیش اومده! من با عرض معذرت باید برم. شما هر گـــــلی ریختین به سر خودتون …
حاجآقا محمدی بهت زده مثل آدمهای لال فقط زل زده و نگاه میکند. هر کسی چیزی میگوید و تکهای میپراند. من دیگر هیچ چیز نمیشنوم. حالا دیگر اتاق دور سرم میچرخد. لحظهای بعد عمهجان را میبینم که لیوان آبی در دست، مرا نوازش میکند…
صدای زنگ
نمیدانم تا حالا در رابطه با این موضوع با تو صحبت کرده ام یا نه؟ از این که تو به حرف من گوش میدهی شک کردهام. به خاطر اینکه هر کس تا حالا حرف من را شنیده یا با عصبانیت با من برخورد کرده و من را یکجوری ناراحت کرده یا این که خودش ناراحت شده و با من قهر کردهاست. اما تو نه از دست من ناراحت شدهای و نه با عصبانیت با من برخورد کردهای و نه اینکه با من قهری. اما به هر حال از اینکه تو با من قهر نیستی و از دست من ناراحت نیستی خوشحالم. آنقدر خوشحال که میخواهم سفره دلم را پیشت باز کنم و غمهای فروخوردهام را با تو در میان بگذارم. اما چه بگویم؟ از چه بنالم؟ از خودم بگویم که چند سالی است شده ام بازیچه دست این و آن؟! همه جا مرا مسخره میکنند. هر کسی با فکر و ذکر خودش یکجور با من برخورد میکند وهرکسی از پشت عینک خودش یک جور مرا مینگرد.
امروز با او قرار دارم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. سرم درد گرفته و قلبم میخواهد از جا در بیاید. نمیدانم امروز او با من چه میگوید. البته من همه این ها را تقصیر مادرم میدانم. اگر او نیامده بود و با التماس از من نخواسته بود من هرگز به این قرار تن در نمیدادم. هق هق گریهاش هنوز در گوش من طنین دارد. دست آخر حتی میخواست نفرینم کند اگر نخواسته باشم او را ببینم. بالاخره من هم آدمم. من هم دل دارم.من هم نمیتوانم گریه و التماس مادرم را ببینم. او هم احتمالا از این ضعف سوء استفاده کرده و دست آخر مجبور شدم تا الان صبر کنم تا او بیاید.
این ساعت هم که او برایم سوغاتی آورده کم کم کهنه شده وعقربه هایش مثل پیرمردها حرکت میکند. هنوز یک ربع ساعت تا چهار مانده و نمیدانم این چند دقیقه را چگونه تحمل کنم. نه اینکه خیال کنید خیلی دوست دارم او را ببینم. اگر از یک نفر متنفر باشم آن یک نفر همین اوست. اگر مایه بدبختی و بیچارگی من یک نفر باشد او همان یک نفر است. از همان اولش هم میدانستم. این را چند بار گفتم. حتی به مادرم اما به گوش هیچکس نرفت که نرفت.
صدای زنگ تلفن به گوش میرسد. باید بروم ببینم چه کسی در این موقعیت ملال آور قرار است مرا تسکین دهد. این گوشی تلفن هم که مال عهد بوق است. مثلا قرار است من اینجا به کارهای برجستهای بپردازم. به قول مینا فکر کنم تحقیق کنم بنویسم و به یکی یکی مشکلات مردم دقت کنم. حتی راه بیرون رفتن از این مشکلات را بیابم. شما باشید در یک همچنین جایی کار میکنید. جایی که تاریک، نمناک، غمگین، افسرده، سرد، بی روح، منزجر کننده و در یک کلام غیر قابل تحمل است؟
این زنگ تلفن هم کلافهام کرده تا گوشی را برندارم هم قطع نمیکند.
- الو
- حامد تنهایی؟
- مینا تویی؟
- آره میخوام بیام پیشت.
- نه الان نمیشه.شب بیا!
- الآن نمیشه یعنی چی؟من شب جایی قرار دارم.
- کجا؟
- کاری که به تو ربطی نداره توش دخالت نکن!
- مگه قرار نشد غیر از من با کسی دیگه نباشی؟
- غصه نخور گیر تو هم میاد. اومدم.
- نه من الان منتظر کسی هستم.
- منتظر کسی هستی؟!
- نکنه بهت برخورد؟ خودت میدونی کیه.
- کیه؟
- معلومه دیگه همان کسی که باعث بدبختی من شد.
- حامد واقعا اون میخواد بیاد آنجا؟
- آره دیگه مامانم مجبورم کرده باهاش صحبت کنم.
- خیلی عالیه!!
- چی خیلی عالیه؟ اینکه مجبورم با یک کسی ملاقات کنم که ازش متنفرم؟
- نه.
- پس چی؟
- عجب خری هستی! الان بهترین وقته برای تو، که ازش انتقام بگیری!
- نمیفهمم چی میگی.
- اصلا تو به خاطر همین بدبخت شدهای.
- به خاطر چی؟
- به خاطر نفهمیات. به خاطر اینکه هر چی بهت میگن مثل گوسفند سرت را میندازی زیر و به حرفشون گوش میدی.
- مینا توهین نکن!
- آدم تا لایق توهین نباشه کسی به او اهانت نمیکنه. دروغ میگم ؟
- چی بگم؟
- بهت گفتم الان بهترین وقت برای انتقامه.
- یعنی چیکار باید بکنم؟
- معلومه خوب، بکشش دیگه احمق!!
ناگهان رعشهای تمام وجودم را در برمیگیرد. هر گندی بوده تا حالا زدهام الا این. هر کار خلافی ممکنه کرده باشم اما آدم که دیگر نکشتهام. آنهم چه کسی را؟!!! هر چه میکنم تا مینا را قانع کنم که دست از این توصیهاش بردارد فایده ندارد. دست آخر هم با چهار تا فحش و ناسزا، میخ من را میکوبد.
- آخه من که زورم به اون نمیرسه.
- اگه عقل داشته باشی زور به چه درد میخوره؟
- آخه با چی بکشمش؟
- اسلحه!!
- من که اسلحه ندارم.
- خوب من برات میارم.
- اما آخه او...
این کارهای مینا هم حسابی مرا گیج کرده است. آخر نمیفهمد که قرار است چند دقیقه دیگر او اینجا باشد. آن وقت توی این اوضاع، اگر مینا بیاید، هم آبروی من پیش مادرم میرود و هم همه چیز خراب میشود. اصرار من برای نیامدن مینا کاری از پیش نمیبرد. بالاخره مینا در موقعیتی گیجکننده به قصد اینکه فوراً اسلحه را به من برساند، تلفن را قطع میکند.
خدایا این چه روزگاری است که من دارم؟ گناه من چیست؟ خدایا چرا مرا به این مخمصه کشاندهای؟ من دردم را به که بگویم؟ آخر مگر هر کسی از دیگری متنفر باشد او را میکشد؟ این چه روزگاری است؟ خدایا تو میدانی من با هر کس دوست شدم او به جایش دشمنم شد، به هر کس محبت کردم، در عوض کینه و دشمنی نثارم کرد. آنهایی هم که دشمنی نکردهاند از من سوء استفاده کردهاند. مثلا همین مینا، هر چند دختر مهربانی است و و البته بر و رویی هم دارد و چه ساعت ها که همنشین تنهایی و غمخوار من بوده، اما همین مینا از روزی که با او آشنا شدهام، به بهانه های مختلف جوری رفتار میکند که انگار من شاگرد دست چندم او هستم. توهین و اهانت ورد زبان اوست.
صدای زنگ در بگوش میرسد.
رسیدند. نه، این میناست که آمده است. شاید هم مادرم باشد با شاید …
خدایا مگر من میتوانم پدرم را بکشم؟!!!
باز هم صدای زنگ.
بازهم صدای زنگ.
بازهم صدای زنگ.