رفته در اوج و از آن بالاها
گوشه چشم به ما می انداخت
نقطه هیچک ما را می دید
بسکه جان بهر جوانان می باخت
آسمان تخت شهنشاهی او
لیک بر فرش، متکا می ساخت
ناله سر کن، ناله سر کن، مویه کن
در مسیر دلبرت ره پویه کن
شاید از بهر وفا، آن بی وفا
کام دل را بر دهد، یکسویه کن
رفته بودم، رفته بودی، رفته بود
لیک بند دوستی پیوسته بود
چشم بیمارش، به رویم بسته شد
بس که از ایام، بابا، خسته بود
آنجا
در اوج آسمان
که سر بنهادی به روی خاک
یک بوته از شقایق گلرنگ رسته است
از قاب عکس تو
خورشید
از شرم
سر به نقابی ز ابر برد
اما دلم
برای نور رخت
از بار غصه ها
امشب گرفته است...