مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

مهدی عظیمی میرآبادی

بسم الله الرحمن الرحیم(1)
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ (7)

آخرین نظرات
راست و دروغ رسانه ها

۴۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

دل می تپد خدایا زان یار نازنینم

می سوزم از غم اما، با یاد او قرینم

گشتم به جستجو تا یابم امیر دینم

گفتم به مکه آیم تا یار خود ببینم

دیدم هر آنچه دیدم، یارم ولی ندیدم

 

هم مسجد الحرام و هم مروه و صفا را

هم زمزم و مقام و هم حجر آشنا را

هم جنب ملتزم را، هم در گه خدا را

ارکان چارگانه، هم صحن و هم سرا را

دیدم هر آنچه دیدم، یارم ولی ندیدم

 

احرام بستم و با شوق از پی اش دویدم

در کوی یار گشتم، ناز ورا خریدم

در چهره های مردم، با حجب می خزیدم

دزدانه با نگاهی تصویر می کشیدم

دیدم هر آنچه دیدم، یارم ولی ندیدم

 

در خیمه ها که گشتم در جستجوی رویش

با حاجیان عاشق مستان بزم کویش

پرسیدم از نشانش، شاید ز گفتگویش

بوییدم و نشستم، کآید نسیم بویش

دیدم هر آنچه دیدم، یارم ولی ندیدم

 

مشعر که رفته بودم با حاجیان، خدا را

چشمم میان مردم، می گشت آشنا را

شد رحمتی نمایی این بنده گدا را

بیند رخ حبیبش، مولای بی ریا را

دیدم هر آنچه دیدم، یارم ولی ندیدم

 

گفتند در منایی، هرچند بی صدایی

در کاروان یاران آیی به آشنایی

گر رخ نمی نمایی، لطفی که می نمایی

شوری دهی، صفایی، کآخر ز در درآیی

دیدم هر آنچه دیدم، یارم ولی ندیدم

نمی دانم آیا بیان می توان کرد

از آن آفتابی که سرّت عیان کرد؟

بپرسم از آن روز اول نگارا،

جه کس مهر را در دلم جاودان کرد؟

به صندوق رازم که سر می زنم من

نمی بینم آن راز را، کاو نهان کرد

به یادم نمی آید آن بار اول حبیبا

چه کس جان گرفت و چه کس بذل جان کرد؟

تو بودی، و یا من که دعوت پذیرفت؟

چه کس دیگری را به خود میهمان کرد؟

یقینا تو بودی! تو بودی! تو بودی!

و گر نه چنین کار را کی ناتوان کرد؟

بدیهی است من ناتوانم هماره

مسلّم نگاه توام پرتوان کرد

اگر چشم برداری از من، خدایا، خدایا!

شود گفت هیچی چنین و چنان کرد؟!

بر سقف آسمان که نوشتن مجاز بود

آن شب به یادگار نوشتم نوشته ­ای

کای یار مهربان به تو امید بسته­ام

چون گرد راه، سر به قدوم فرشته­ ای

مستُر مرا ز پای به وقت حضور دوست

بگذار  بار بگیرد نهالی که کشته­ ای

گفتم که خاک بلکه من از خاک کمترم

یا چون فرشته­ ای که از آن بر گذشته­ ای

اما علی

که جان دو عالم فدای او

دیشب به بام جهان ایستاده بود

از آن مقام نگاهی امیدوار

بر ما که

که معتکف محراب بوده‌ایم

انداخته،

به دو دست کریم خود

از آستان اکرم الکرما

بهر نجات ما

بلکه دعاها نموده بود...

اما علی...

ya mahdi adrekni

خدایا

ای معبود بی منتها

ای تکیه گاه بندگان بی پناه

اکنون در این شرایط غمبار

در این ایام تأسف بار

در این وضعیت طاقت سوز

که دشمنان بشریت

دشمنان اسلام

دشمنان تشیع

و در یک کلام دشمنان انسانیت

عرصه را بر عالم و آدم تنگ کرده اند...

می دانی که

امام زمان

که روح و جانمان دور شمع وجودش بگردد

جای خالی اش چه خودنمایی ها که نمی کند!

یا او را به ما برسان...

یا ما را به او... 

به اماممان...

همان که معز الاولیاء است

و مذل الاعداء

هم او که جهان منتظر اوست...

پناها

کاش سرهایمان بر قدوم مبارکش می سایید...

کاش هرم دست نوازشش بر سرهایمان گرممان می کرد...

کاش لطافت دستهایش اشک غم از دیدگانمان می سترد...

کاش می نشستیم مقابل او...

و از این ایام شکایت می کردیم...


و ای کاش لبخند مهربان او جان ما را جلا می داد!


ای کاش ...

و ای کاش...

و ای کاش...

من دوست دارم با تو باشم تا تو هستی
ای آن که رو در روی چشمانم نشستی
من دوست دارم جان خود ریزم به پایت
از بس که جانم را به جان خویش بستی
من دوست دارم دستهایت را ببوسم
دستی که با آن پایه های عرش بستی
من دوست دارم در قدمگاهت بمیرم
باور کن ای زیباترین معشوق هستی
من دوست دارم لب به جام می گذارم
جامی که انگور شرابش را تو رستی
من دوست دارم هی بمیرم هی بمیرم
روزی که بینم از میان ما بجستی
یعنی خدایی، تو همان دلبر ترینی
آن دلبری که این دل زارم شکستی؟
باور کنم صدها هزاران وعده ات را
قول و قراری را که دادی گاه مستی؟
هشیار تر از تو ندیدم در دو عالم
من غوطه ور هستم به بحر خود پرستی
شاید گناهم سر نهادن بود، شاید
بر آستانت، کاین چنین قلبم شکستی
هر بار با من وعده کردی شامگاهان
اما سحر، پیوند پیمان را گسستی
ای دلبرم، ای دلبر بی جانشینم
دیوانه وارم بر سر عهدی که بستی
عهدی که من در عالم ذر با تو بستم
عهدی که تو با من در آن ایام بستی
گر صد هزاران بار جانم را بگیری
بر عهد و پیمانم، همان عهد الستی

دل در گرو مهر رضا دارم  و بس
آن شاه رئوفی که دو عالم  را کس
چون درگه او قبله گه عشاق است
گویم که به داد دل این بی کس رس

امروز کسی عاشق ابروی دوتا نیست
در بند کمند رخ و گیسوی رها نیست
بیچاره منی کز پی عشق تو دویده است
کس هیچ خریدار چنین بی سر و پا نیست

من بودم و یار بود و می بود و خدا
او بود و من و نماز و سجاده، رها

دل بود و نفس بود در آن خانه غم

سر بود و قدم بود مهیای رضا