مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

مهدی عظیمی میرآبادی

بسم الله الرحمن الرحیم(1)
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ (7)

آخرین نظرات
راست و دروغ رسانه ها

۴۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

تفتیده دلهای جهان، در یاد باران علی
دستم به دامانت بیا، ای یار یاران علی
دنیا شب است و بی سحر، بی نور و بی امید نور
ای نور مطلق، رخ نما، صبح بهاران علی

از چک چک اشکم ندا آید که دلبر دلبرا
دل در هوای کوی تو پر می زند، از در درا
اشک من مهجور بین، هر دم ز مژگان می چکد
آ بر سر بالین من، بیماری ام را کن دوا

مهربانا مهربانی هات کو
دلبری ها، خوش زبانی هات کو
رفته از یادت تمام وعده ها
روزگار حکمرانی هات کو

گفت که ای من به تو نزدیکتر
از رگ گردن به تو نزدیکتر
غصه فردا ز چه رو میخوری
بند نیاز از در ما می بری
حد خودت را نشناسی، قبول
از چه پریشانی و زار و ملول؟
دست توسل به که آویختی؟
آبروی خویش کجا ریختی؟
ای که دلت در تپش آرزو
دل نگران می رود از کو به کو
درگه ما بارگه بندگان
بنده من، جان خدایت، بمان!

آغوش دلم باز است، آن باز به پرواز است
از بام دلم پران، تا قله صدناز است

مستم من و شیدایم، گمنامم و پیدایم
چشمت قدحی می باد، ای نشئه ی فردایم

سردم، چو تن مرده، از هجر تو افسرده
هرم نفست پس کو، تا مرده کند زنده

ای درد مرا درمان، ای جان مرا جانان
دریاب مرا دلبر، ده کار مرا سامان

کی جز تو مرا دلبر؟ کی درد مرا باور؟
در این شب افسرده، کی بر سر من افسر؟

تو قاری قرآنی، تو جاری ایمانی
ارزانی تو جانم، تو جانی و جانانی

افتاده به راهت من، در فکر پناهت من
شادم چو گرفتاران، در دام نگاهت من

عهد تو و من باقی، تا عمر ز من باقی
نگذار بمیرم من، تا رد ثمن باقی

من گرفتار و پریشان و تو وامانده و مست
هر دو زندانی و زنجیر گرانی بر دست
تا نمانده است به گل پای، بجنبیم کمی
با لگد پای  بکوبیم به زیرش تا هست

حافظ:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد، ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد، سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد، به سان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
من:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم خود و دنیا و عقبی را
اگر ارزد، که می ارزد، همه هستی فدای او
چو حافظ من نمی بخشم سمرقند و بخارا را
نه چونان صائب تبریز یا آن شهریار عشق
نه از دنیا، که می بخشم همه پنهان و پیدا را
به سان همت و صیاد، همچون باکری ها من
یقینا دست خواهم یافت حل این معما را

دلم آتش گرفته، ماجرایی است
درون سینه ام، خود کربلایی است
عجب دارم نمی میرم چرا من
از این دردم که یار بی وفایی است

این دل سر به هوا، رو به خدا کرد و نرفت
تا که در خاک بمانم، چه وفا کرد و نرفت
من که از ماندن او سخت پشیمان شده ام
کاش می رفت، چه ها گفت و چه ها کرد و نرفت

یقین از روشنای چشم هایت، ای مه جاری!
بسا خورشید از رویت خجالت می کشد، آری
مرا یک دم به بزم مهربانی هات دعوت کن
که من هم عافیت یابم از این درد و گرفتاری