آنجادر اوج آسمانکه سر بنهادی به روی خاکیک بوته از شقایق گلرنگ رسته استاز قاب عکس توخورشیداز شرمسر به نقابی ز ابر برداما دلمبرای نور رختاز بار غصه هاامشب گرفته است...
یقین از روشنای چشم هایت، ای مه جاری!بسا خورشید از رویت خجالت می کشد، آریمرا یک دم به بزم مهربانی هات دعوت کنکه من هم عافیت یابم از این درد و گرفتاری