آنجا
در اوج آسمان
که سر بنهادی به روی خاک
یک بوته از شقایق گلرنگ رسته است
از قاب عکس تو
خورشید
از شرم
سر به نقابی ز ابر برد
اما دلم
برای نور رخت
از بار غصه ها
امشب گرفته است...
این دل سر به هوا، رو به خدا کرد و نرفت
تا که در خاک بمانم، چه وفا کرد و نرفت
من که از ماندن او سخت پشیمان شده ام
کاش می رفت، چه ها گفت و چه ها کرد و نرفت