توی
رفلکس شیشۀ در، خودم را برانداز میکنم و موهایم را که کمی ژولیده است نظمی میدهم.
در حالی که دوربین و کیف خبرنگاری روی دوشم آویزان است، دسته گل را توی دستهایم
جابجا میکنم و قیافه ای شاد به خودم میگیرم. شاسی زنگ را فشار میدهم. صدای سوت
بلبلی زنگ بلند میشود. چند لحظهای میگذرد و کسی در را باز نمیکند.
- پس
چرا دیر کرده؟
البته
اگر بگویم کمی دلشوره نگرفتم، به همان اندازه دروغ گفتم. به هر حال من زودتر از
«مریم» آمدهام و این اولین بار است که مریم دیرتر از من به خانه می آید. در عوض حالا
مریم است که میتواند با تقدیم گل به من سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوید. ناچار کلید
را توی قفل پیچی میدهم و در با صدای کلیک باز میشود. همزمان با باز شدن در،
صدای زنگ تلفن هم اوج میگیرد.
- خودش
است!
میدوم
و با شتاب دسته گل را روی طاقچه کنار عکس «مریم» میگذارم و فوری گوشی تلفن را برمیدارم. میخواهم پیشدستی
کنم و به او تبریک بگویم، اما صدای همکارم
را میشنوم که از دفتر روزنامه تماس گرفته است.
- الو
… محسن! یه مأموریت فوریه. زود خودتو برسون میدون شهدا!!
- مأموریت؟!
اینم امشب؟!! بابا شما دیگه کی هستین؟! حالا نمیشد امشب یکی دیگه بره؟! آخه… امشب…
- میدونم. ولی
چاره ای نیست. بچه ها، همه مأموریت اند. هیچکس توی روزنامه نیست! کار، کارِ
خودته!!
- آره…افسوس…آه
زهرخندی
از عصبانیت روی دندانهایم نقش میبندد. با افسردگی و پژمردگی گوشی را میکوبم! روی
تلفن، و کیف و دوربینم را روی دوشم جا به جا میکنم و راه میافتم به سمت بیرون. ناگهان
برق چشمهای مریم نطرم را به خودش جلب میکند و با آن نگاه منتظرش انگار که از من
می خواهد بیرون نروم و همانجا منتظر بمانم تا شیفتش تمام شود، بیاید و به همدیگر اولین
سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوییم. اما… چارهای نیست و بالاخره باید بروم. دسته گل
را توی گلدان میگذارم و یک لیوان آب پایش میریزم تا طراوت گلبرگهای تک شاخۀ گل
سرخی که میدانم چقدر مریم دوستش دارد، حفظ شود. زرنگی میکنم و روی یک کاغذ
یاداشت برایش می نویسم «مبارکت باشه» تا وقتی از سرکار می آید بخواند و این من
باشم که اول تبریک میگوید.
* * *
- اَ…هَع.
این ابوقراضه هم که روشن نمی شه…
درست
است که من اول راهم و تازه زندگی تشکیل دادهام. همین ژیان قراضه هم اگر هدیۀ عروسی
پدر مریم نبود، معلوم نبود حالا حالاها میشد پیه ماشین داشتن را به تنم بمالم یا
نه! استارت زدن من و وای وای کردن ابوقراضه به هم وابسته است. انگار که دوست دارد
من استارت بزنم و او فقط وای وای کند. این معطلی بی حکمت نبوده! بلکه مثل اینکه
مصلحتی هم در کار بوده است. چیزی که در زیر نور ماه میبینم، کلید این حکمت و
مصلحت است! این دیگر خودش است. در سایه روشن خیابان مریم خرامان خرامان به سمت من
میآید. خدایی اش دلم برای دیدنش یک ذره شده! نمی دانم چرا امشب اینقدر علاقه دارم
که هر چه زودتر ببینمش! هر لحظه که به من نزدیکتر میشود، روسری سفیدش از زیر چادر
بیشتر خودش را نشان میدهد، مثل هاله ای صورت زیبایش را در بر میگیرد.
- آره
خودشه! ولی… چرا از اونطرف خیابون داره رد میشه؟ شاید!!… نمی دونم!!!
از
ژیان با شتاب پیاده میشوم تا خودم را به او برسانم و به عنوان نفر اول به او
تبریک بگویم. وقتی به نزدیکش میرسم. به دستهای خالیام نگاه میکنم که دسته گل
را جا گذاشتهاست. با تمام عشق و محبتی که در خودم سراغ دارم یک لحظه معصومانه نگاهش
میکنم. وقتی میبینم سرش را زیر انداخته است و تند تند قدم برمیدارد، می ایستم،
چشمهایم را میبندم و با صدای شاد اما لرزان کلماتی از دهانم بیرون میپرد:
- مریم
خانم مبارکه!! …
دارم
در ذهنم دنبال کلمه ای دیگر میگردم تا حسّم را کامل بیان کنم. ناگهان جواب
ناخوشایند او مرا به خود میآورد. چشمانم از تعجب بیرون زده است. سرم را که بلند
میکنم او را میبینم که با ناراحتی…
- خجالت بکشین
آقا!!
و
آنقدر روی کلمۀ «آقا» تأکید میکند که از آقا بودن خودم پشیمان میشوم. عرق شرم تمام
پهنای پیشانی ام را میپوشاند و از این اشتباه سرم را زیر می اندازم. مثل یک موش
آب کشیده، سوار ژیان می شوم و از روی لج
آنقدر استارت می زنم تا این لجباز بالاخره روشن می شود و با چند تا شل وسفت کردن
راه میافتد.
* * *
پشت
چراغ قرمز مانده ام. رادیوی ماشین روشن است و موسیقی غمناک پخش میکند. عجب
روزگاری است. امشب که من و مریم برای سالگرد ازدواجمان جشن گرفته ایم مثل اینکه
همه میخواهند عزا بگیرند! گوینده رادیو آهی میکشد و به شنوندگان خود راجع به
مصیبتی که اتفاق افتاده تسلیت میگوید. با خودم میگویم:
- چه
خبر شده؟! یه امروز من دفتر روزنامه نرفتم ها!
معلوم
میشود امروز توی ناصرخسرو یک ماشینِ پر از مواد منفجره همه جا را به خاک و خون کشیده است.
-
خدا لعنتشون کنه!! معلوم نیس چی از جون این مردم میخوان!
چند
تا از مسافرانی که در انتظار تاکسی هستند و گمان میکنند من هم مسافرکشی میکنم میخواهند
سوار شوند.
-
مستقیم؟
-
شهدا؟
-
امام حسین؟
- نه
من مسافرکش نیستم!!
خانمی
سانتیمانتال در را باز میکند و بیاجازه! سوار میشود.
-
کجا خانوم؟
- فوزیه میخوره؟
قبل
از این که بخواهم جواب بدهم، بوی تند ادکلنش بینیام را تحریک می کند و ناخودآگاه پشت
سر هم چند تا عطسه میکنم.
- نه
خانوم! من مسافرکش نیستم!
-
خاک بر سرت!
و در
میان بهت و تعجــب من، با غرولند بیرون می رود و در ماشین را محکــم میکوبد تا
دقّ دلش را خالی کند. لجم را در آورده امّا بیاعتنا، دست میکنم توی جیبم و
دستمال سفیدی را درمیآورم تا صورتم را بعد از عطسهای که کردهام، پاک کنم. نگاهم
به گلدوزی کنارۀ دستمال خیره میشود: «م + م =
یک شاخه گل سرخ» صدای فکر کردنم را میشنوم:
-
میم به اضافۀ میم مساوی است با یک شاخه گل سرخ. آخرش نفهمیدم یعنی چی؟ ولش کن
بالاخره میفهمم!
این
همان دستمالی است که مریم سر سفرۀ عقد وقتی پشت سر هم عطسه میکردم هدیه ام کرد. من
خیلی به بوی ادکلن حساسم. پارسال، شبی مثل همین امشب، سر سفرۀ عقد که چند تایی از
خانم های آنجوری هم توی مراسم عقد ما شرکت کرده بودند و نمیدانم برای چه کسی خودشان
را با هزار قلمِ رنگ و وارنگ آریش کرده بودند و لباس ژورنال ها و مانکن های خارجی
را به رخ هم میکشیدند و از ادکلنهای جور و واجوری که از آنور آب برایشان سوغاتی
آورده بودند با آب و تاب تعریف میکردند و اصلاً هم کاری به کار میزبان و مهمان و
مراسم عقد و این چیزها نداشتند، من ناخودآگاه از بوی تند ادکلنهایشان به عطسه افتاده بودم.
در آن شرایط بود که مریم دلواپس من شد و به سرعت از توی کیفش همین دستمال سفید را
بیرون آورد و همراه یک لبخند هدیه اش کرد به من. اما من که دلم نمیآمد از آن
استفاده کنم دستمال کاغذی برداشتم. اما مریم با نگاه معصومانه اش از من میخواست که از همین دستمال
استفاده کنم.
- آقا سبزه دیگه! برو بابا!!
* * *
این
مسیری است که هر روز صبح از آن میگذرم و مریم را به بیمارستان شفا میرسانم تا از
بیماران پرستاری کند. عصرها هم خودش به خانه برمیگردد. اما نمیدانم امشب چرا
اینقدر راه طولانی شده است. واقعاً خسته شده ام. برای اینکه خستگی را از فکر و
ذهنم بیرون کنم، تصمیم میگیرم، نواری داخل پخش صوت بگذارم و بشنوم. در داشبورد زهوار
دررفتۀ ماشین را باز میکنم…
… نگاهم
روی نوارهای رنگ و رو رفتهای که توی کمد چیده شده میلغزد و به دنبال یک نوار
خاصی میگردد. آهان! یافتم! یکی از آن نوارهای کهنه و کثیف را بر میدارم که یکی
از خواننده های کوچه بازاری فراری توش خواندهاست. آنقدر این نوار کثیف است که
انگار مدتها توی آشغالدانی بوده است. آن را توی ضبط صوت میگذارم و شاسی را فشار
میدهم. صدای خواننده بلند میشود که ناله کنان از فراق کشورش فریاد میزند!! مریم
خودش را برایم لوس میکند و ادا در میآورد که:
- خاموشش کن
محسن جان! دارم از زجری که ایشون میکشن زجر میکشم…
هر
وقت برای رفع خستگی این نوارها میگذارم تا بشنوم، مریم با زبان بیزبانی اعتراض
میکند. گاهی وقتها که حوصلهام بیشتر است و سر به سرش میگذارم، صدای ضبط صوت را
زیاد میکنم. اما مریم خیلی خونسرد و آرام جای آن را با یک نوار موسیقی سنتی عوض
میکند و سرش را تکان میدهد:
- منافق،
منافقه! لباسش فرقی نمیکنه!
…صدای
شجریان که در فضای ژیان پیچیدهاست، مرا به خود میآورد:
- آه
که من دوش چه سان بوده ام … آه که تو دوش کجا بوده ای…
ترافیک
سنگینی نزدیک میدان شهدا بوجود آمده است که تا چند صد متریِ اطراف میدان امکان هیچ
حرکتی نیست. سعی میکنم به زور ماشین را توی یکی از خیابانهای فرعی پارک میکنم،
دوربین و کیفم را برمیدارم و به سرعت خودم را میرسانم به جمعیتی که توی میدان و
اطراف آن تجمع کرده اند. جمعیت غلغله کرده است. در میان فشردگی جمعیت، همۀ سرها به
جلو کشیده میشود تا صحنۀ اتفاقی که در نبش خیابان مجاهدین اسلام رخ داده، ببینند.
یکی از جوانهایی که خیلی علاقه دارد خودش را به جلوی جمعیت برساند و برای این کار
همه را له میکند و با فشار خودش را به جلو هل میدهد به محض اینکه مرا با کیف و
دوربین خبرنگاری میبیند و میفهمد که خبرنگارم، هم راه را برایم باز میکند و هم
با داد و فریاد از دیگران میخواهد که اجازه بدهند من خودم را به جلو برسانم. این
خبرنگاری به درد یک همچه جاهایی نخورد، پس کی به درد میخورد؟ بالاخره به هر جانکندنی است میرسم به صحنۀ
اتفاق. هیچ خبری نیست. من نمیدانم این همه جمعیت برای چی اینجا جمع شده اند. من هم
فوراً چند تا عکس میگیرم تا بلکه کارم زود تمام بشود و برگردم به خانه! امشب
ناسلامتی ما جشن سالگرد ازدواجمان را داریم! این هم اوضاع ماست. میبینی؟!!
-
آقا! دو نفر موتور سوار بودند…
- زدنش
و فرار کردند…
من
گیج شدهام. اینها چه میگویند. اینجا چیزی نیست که ارتباطی با حرفهای آنان داشته
باشد.
- مگه
چی شده؟
- بهع!!
آقا را باش!! پس این خونا چیه پاشیده به دیوار، خون رو نمیبینی پهن شده روی زمین؟!
ای بابا…
آره
راست میگوید. تازه دارم میفهمم که چه شدهاست. ناگهان متوجه یک شاخۀ گل سرخ میشوم
که زیر دست و پا مانده و له شدهاست. آن را برمیدارم با نرمی گلیرگهایش را تمیز
میکنم و به دست یک دختر بچۀ هفت هشت سالهای میدهم که حیران و خیره چشم روی خونهای
روی دیوار قفل کرده است. بچه هوش و حواس ندارد. گل که به دستش میخورد مثل برقگرفته ها
از جا میپرد. وقتی نگاه مهربان مرا میبیند به زور لبخندی میزند و گل را از دست
من میگیرد. با چشم های باز و حیران شاهد
ماجرا است.
- پس مجروح
کجاست؟!
چند
نفری با همدیگر آدرس بیمارستان را میدهند.
-
بیمارستان شفا…
-
قبل از اینکه آمبولانس بیاد مردم گذاشتنش عقب پیکان و بردنش…
-
خیلی خون ازش رفته بود…
-
همین دویست متر جلوتر…
جالب
است. بیمارستان شفا، همان بیمارستانی است که مریم در آن کار میکند. مثل این که دارد
اوضاع خوب میشود. حالا که اینطور شد، خدا کند مریم نرفته باشد و تا بعد از این که
کارم تمام شد با همدیگر برویم.
* * *
چون
محل بیمارستان نزدیک است. دیگر سوار ماشینی نمیشوم. میدوم و پس از چند دقیقه نفس زنان
به بیمارستان میرسم. سر در بیمارستان را دارند سیاهپوش میکنند. خدا لعنت کند
این منافق ها را که دل همه را خون کردهاند. یک تعداد زن و مرد و بچۀ بیگناه را
کشتن آن هم توی این اوضاع جنگ و دفاع! نمیدانـم چه بگویـم. فقط دلــم میسوزد.
همین!! بالاخره با فشار و تقلّا از لابلای مردمی که گویا برای اهدای خون صف کشیدهاند
میگذرم و وارد اورژانس بیمارستان میشوم. چه اوضاعی است. همه جا پر از زن و بچه هایی
است توی بمبگذاری امروز زخمی شده اند. یکی دستش بسته است، دیگری پایش گچ گرفته، و
آن یکی سرش باندپیچی شده است…
-
همۀ بیمارستانها پر از زخمیه!
… امّا
قرار است من راجع به فردی که در میدان شهدا ترور شده، گزارش تهیه کنم. بنابراین در
این شلوغی بالاخره پرستار کشیک را پیدا میکنم و از او میپرسم:
- من
خبرنگارم! یه نفر توی میدون شهدا تیر خورده! کجاست؟
پرستار
کشیک ظاهراً مرا میشناسد. نگاه عمیق و معناداری به چهره ام میاندازد و بدون
اینکه حرف دیگری بزند و به بخش جراحی راهنمایی ام میکند. نمیدانم این نگاه
معنادارش چه معنیای داشت. شاید از اینکه شنید خبرنگارم، دلش سوخته برای ما
خبرنگارها که تا این وقت شب باید زحمت بکشیم و حتی نتوانیم یک سالگرد ازدواج ساده
هم با همسرمان برگزار کنیم.
به
بخش جراحی وارد میشوم. خانم پرستار بخش اتفاقاً یکی از همکاران صمیمی مریم است.
او همیشه بعد از او کشیک میدهد. او تا مرا میبیند دستپاچه میشود و به عجله
سلامی میکند. لبخند ساختگی او نمیتواند حال وخیمش را انکار کند. صورتش پر از اشک
است و در حالی که هق هق میگرید، با من احوالپرسی میکند.
ای
وای اینجا چه خبر است؟ مثل اینکه بمبگذاری امروز خیلی وحشتناک بوده که همه را
متأثر کردهاست. ولی بالاخره پرستار باید کمی صبورتر از بقیه باشد. ولی نمیفهمم!
آن نگاهِ معنادار، این گریه و زاری… آخر چه معنیای میدهد. آن هم امشب!! از این
که مریم اینجا نیست دلم بیشتر به شور میافتد. حالا او با یک دسته گل منتظر من است
تا بروم خانه! و زودتر از من تبریک سالگرد ازدواجمان را بگوید. آن وقت من باید
اینجا ویلان و دربدر باشم. آخر اینم شدکار؟
البته
مریم خیلی از کار من خوشش میآید و میگوید آدم را با واقعیات زندگی آشنا میکند.
شاید هم این حرفها را برای راضی شدن دل من میزند امّا من که غیر از غم و غصّه و
علّافی چیز دیگری از این کار ندیده ام. هنوز پرستار اشک میریزد. با حیرت و تعجب رو
میکنم به پرستار و در حالی که کمکم عصبانی میشوم، میپرسم:
- خانم
پرستار! می شه لطفاً به من بگین آن مجروحی که توی میدون شهدا تیرخورده، کجاست؟
او در
حالی که سعی میکند خودش را کنترل کند. با انگشت سبابه حیاط را نشانم میدهد. دیگر
عصبانی شدهام. با عصبانیت داد میزنم:
- میگم مجروحه!
تیرخورده!! توی حیاط چکار میکنه؟!!!
پرستار
عکس العملی نشان نمیدهد و نمی دانم چرا از داد زدن من ناراحت نمیشود که مثلا مثل
بقیه چشمانش را از حدقه بیرون بیاورد و صدایش را از صدای من بلندتر کند و بگوید:«آقا
ساکت باشین! اینجا بیمارستانه!! بفرمایید بیرون!!!» او همانطور که با انگشتش به
حیاط اشاره کرده، خیلی آرام پاسخ میدهد:
- توی
… سردخونه است.
اسم
سردخانه که میآید یخ میزنم. همیشه از اسم سردخانه به دلشوره میافتم. این بار هم
ناگهان احساس میکنم از نوک انگشتهای دستم هوای سرد قل میخورد بیرون امّا توی دلم
آتش میگیرد. نه برای خودم بلکه برای آن بیچارهای که هدف ترور کور یک مشت کور از
خدا بی خبر شدهاست. پس او هم شهید شد. جالب این است که قبلا هر گاه برای کسب خبر
و عکاسی میآمدم اینجا، و طرف شهید یا فوت شده بود، هیچوقت اجازه نمیدادند به
سردخانه داخل بشوم؛ ولی این دفعه نمیدانم چرا همه چیز یک جور دیگر است…
آرام آرام
مثل اینکه به آرامگاه شهید گمنام میروم، به طرف سردخانه قدم بر میدارم. نمیدانم
چقدر زمان طول میکشد تا بوی خون و کافور به مشامم میخورد و متوجه میشوم که در داخل
سردخانه هستم. اینجا عجب جایی است هر چه میگذرد فضا برایم متفاوت میشود… حالا انگار
به این بیمارستان علاقمندم. حس میکنم اینجا خانۀ من است. مسئول سردخانه که
پیرمردی دوست داشتنی است و هیچ وقت نگاه به صورت مراجعین نمیکند در حالی که سرش
را زیر انداخته است، مرا راهنمایی میکند. به طرف برانکاردهایی که رویشان پارچه های
سفیدی کشیده اند میرویم. روی هر کدام از برانکاردها یک نفر با آرامشی وصف ناشدنی به
خواب ابدی رفتهاست. امّا، پارچه ای که روی یکی از آنها کشیده اند، سفید نیست.
اتفاقاًً مسئول سردخانه هم مرا پیش همان برانکارد میبرد و او را به من نشان میدهد.
به آرامی به برانکارد نزدیک میشوم. دوربینم را آماده میکنم تا از او عکس بگیرم. چشمم
به چشمی دوربین میچسبانم و از پشت آن دست مسئول سردخانه را می بینم که به سمت او
نزدیک میشود. پارچه سیاه را، نه! چادر سیاه را از روی صورت او کنار میزند…آخ…
روسری سفیدش مثل هاله ای صورت زیبایش را احاطه کردهاست…