خواب از سر من پریدچشمان دلم دریددل در کف یار و منزین ها نفسم برید
رفته بودم، رفته بودی، رفته بودلیک بند دوستی پیوسته بودچشم بیمارش، به رویم بسته شدبس که از ایام، بابا، خسته بود
یقین از روشنای چشم هایت، ای مه جاری!بسا خورشید از رویت خجالت می کشد، آریمرا یک دم به بزم مهربانی هات دعوت کنکه من هم عافیت یابم از این درد و گرفتاری