مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

مهدی عظیمی میرآبادی

سایت شخصی

مهدی عظیمی میرآبادی

بسم الله الرحمن الرحیم(1)
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ (7)

آخرین نظرات
راست و دروغ رسانه ها

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

علی عشق و علی عشق آفرین است  

علی روشنگر عرش برین است 

به رغم کینه های جاهلیت

علی تنها امیرالمومنین است

گوشه چشمی ز کرم باز شد

ره بنمودی، سفر آغاز شد


ای که همه بسته به موی تو اند

رهسپر عاشق کوی تو اند


ای که جهان مست تولای تو

کون و مکان صحن مصلای تو


کعبه تو قبله مقصود ما

ای سبب زندگی و بود ما


مهر تو روشنگر شب های ما

یاد تو ذکر دل و لب های ما


سال به سال عمر من خسته جان

رفته به تعجیل، چو آب روان


چون رمضان می شد و شب های قدر

گاه دعا بود و گه شرح صدر


من زخدا کوی تو را خواستم

بوی تو را، روی تو را خواستم


گوشه چشمی زکرم باز شد

ره بنمودی، سفر آغاز شد

مرا مقرون منت کردی ای دوست

تو از من رفع محنت کردی ای دوست


دلم را عشق دادی، سوز دادی

پذیرفتی، محبت کردی ای دوست


مگر من لایق کوی تو بودم

که این بیگانه دعوت کردی ای دوست؟


نمی دانم چه گویم با تو، گنگم!

که رحمانی و رحمت کردی ای دوست.

این دل که گاه مستی

در روز می پرستی

با عشق زنده باشد


پروانه سان بگردد

بر گرد جان بگردد

روح دمنده باشد


تا اوج آسمان ها

بیرون ز حد جان ها

جان پرنده باشد


لیکن چو هوشیار است

آن گه که عقل دار است

گرگی درنده باشد


خوش رنگ و خوش خط و خال

بر روی گنجی از مال

ماری خزنده باشد


بر سفره های رنگین

با حرص و آز دیرین

دامی چرنده باشد


ای مهربان تر از من

بر این دل و بر این تن

هر چند بنده باشد


از جام عشق و مستی

نوشان مرا به دستی

تا عشق زنده باشد

نمی دانم آیا بیان می توان کرد

از آن آفتابی که سرّت عیان کرد؟

بپرسم از آن روز اول نگارا،

جه کس مهر را در دلم جاودان کرد؟

به صندوق رازم که سر می زنم من

نمی بینم آن راز را، کاو نهان کرد

به یادم نمی آید آن بار اول حبیبا

چه کس جان گرفت و چه کس بذل جان کرد؟

تو بودی، و یا من که دعوت پذیرفت؟

چه کس دیگری را به خود میهمان کرد؟

یقینا تو بودی! تو بودی! تو بودی!

و گر نه چنین کار را کی ناتوان کرد؟

بدیهی است من ناتوانم هماره

مسلّم نگاه توام پرتوان کرد

اگر چشم برداری از من، خدایا، خدایا!

شود گفت هیچی چنین و چنان کرد؟!

من دوست دارم با تو باشم تا تو هستی
ای آن که رو در روی چشمانم نشستی
من دوست دارم جان خود ریزم به پایت
از بس که جانم را به جان خویش بستی
من دوست دارم دستهایت را ببوسم
دستی که با آن پایه های عرش بستی
من دوست دارم در قدمگاهت بمیرم
باور کن ای زیباترین معشوق هستی
من دوست دارم لب به جام می گذارم
جامی که انگور شرابش را تو رستی
من دوست دارم هی بمیرم هی بمیرم
روزی که بینم از میان ما بجستی
یعنی خدایی، تو همان دلبر ترینی
آن دلبری که این دل زارم شکستی؟
باور کنم صدها هزاران وعده ات را
قول و قراری را که دادی گاه مستی؟
هشیار تر از تو ندیدم در دو عالم
من غوطه ور هستم به بحر خود پرستی
شاید گناهم سر نهادن بود، شاید
بر آستانت، کاین چنین قلبم شکستی
هر بار با من وعده کردی شامگاهان
اما سحر، پیوند پیمان را گسستی
ای دلبرم، ای دلبر بی جانشینم
دیوانه وارم بر سر عهدی که بستی
عهدی که من در عالم ذر با تو بستم
عهدی که تو با من در آن ایام بستی
گر صد هزاران بار جانم را بگیری
بر عهد و پیمانم، همان عهد الستی

امروز کسی عاشق ابروی دوتا نیست
در بند کمند رخ و گیسوی رها نیست
بیچاره منی کز پی عشق تو دویده است
کس هیچ خریدار چنین بی سر و پا نیست

آتش هجر به آتشدان عشق
گرمی لبهای یار است، ای صنم

از برابر رویت گذر نخواهم کرد
بهشت را معادله با این اثر نخواهم کرد
حضور روی تو عشق است، تا دم آخر
در این مقام بمانم، سفر نخواهم کرد
حریم مسجد من کعبه وجود تو باد
به سوی کعبه ی دیگر نظر نخواهم کرد
به شوخ طبعی خود گوئیم برو، حاشا
در این مغازله هرگز خطر نخواهم کرد