نمی دانم آیا بیان می توان کرد
از آن آفتابی که سرّت عیان کرد؟
بپرسم از آن روز اول نگارا،
جه کس مهر را در دلم جاودان کرد؟
به صندوق رازم که سر می زنم من
نمی بینم آن راز را، کاو نهان کرد
به یادم نمی آید آن بار اول حبیبا
چه کس جان گرفت و چه کس بذل جان کرد؟
تو بودی، و یا من که دعوت پذیرفت؟
چه کس دیگری را به خود میهمان کرد؟
یقینا تو بودی! تو بودی! تو بودی!
و گر نه چنین کار را کی ناتوان کرد؟
بدیهی است من ناتوانم هماره
مسلّم نگاه توام پرتوان کرد
اگر چشم برداری از من، خدایا، خدایا!
شود گفت هیچی چنین و چنان کرد؟!
نشئه آن می گساری های شب های دراز
با تو بودن یکه و تنها مهیای نماز
صد نیاز از من، ولی بی اعتنایی، کار تو
کی شود بگشایم این گنجینه پر رمز و راز